بالاخره نمی شه هم خدا رو خواست هم خرما رو. من حاضر نیستم جایی زندگی کنم که یه آدم شپشوی بی سواد که حاضره برای یه قرون دو زار سر هر چی آدم بدبخته زیر آب کنه، رئیسم باشه. اجازه نمی دم اون طوری که اون بهم می گه لباس بپوشم. دلم نمی خواد وقتی می رم تو یه اداره طرف ارث باباش رو از من طلبکار باشه. دوست ندارم وقتی از خط عابر پیاده رد می شم از ترس جونم... بگذریم.
ترجیح می دم یه مدت ایرانی (این مدلی که اون بالا توضیح دادم) نبینم... خدا بزرگه. چنین نبوده و چنین نیز نخواهد ماند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)