نقل قول نوشته اصلی توسط chemistrymaste نمایش پست ها
منم همیشه به این فکر میکنم.
برای من عجیب تر اینه که ملت ناراحت میشن سنشون میره بالا! هم تو ایران هم خارج از ایران من اینو دیدم که ملت به هم سن رو سرکوفت میزنن.
از نظر بنده، ما این تقسیم بندی ادمای ایران بی فرهنگن ادمای اروپا بافرهنگن نداریم.
ادمها بر اساس سطح فهم و شعور و هوش اجتماعی (احتمالا اونی که هوش زندگی و اجتماعی بالا داره هوش علمی بالا هم داره) تقسیم بندی میشن.
یک بخشی از این سطح، از تربیت خانواده و جامعه و سیستم میاد.
این دقیقا توی ذهن من هست (گرچه به دوره فسیل در ایران برمیگرده چون مال خیلی سال قبل هست) که هم اتاقی دوره لیسانس من به اون یکی هم اتاقیم گفت وای خدا من بشم شصت ساله، تو میشی شصت و دو ساله، چه وحشتناک (یعنی وای تو دو سال از من بزرگتری) و من واقعا دوست دارم وقتی من و اون شصت ساله شدیم، اون شصت و دو ساله رو بیارم خونه مون و به این یکی بگم تو تو این شصت سال چه گلی به سر خودت زدی که فکر میکنی چون دو سال دیرتر از این به دنیا اومدی پس قراره پروداکتیوتر باشی. کودن کونه. هیچوقت عوض نمیشه. تمام پیکره ادم توی چهار پانزده سال اول شکل میگیره و حتی تغییر شما پس از اون سن به این بستگی داره که توی اون سالهای اول چقدر منعطف بودن رو یادتون دادن.
برای همین اینکه ما فکر میکنیم اگه سنمون بره بالا یا بیشتر عمر کنیم یک مزیت هست و قراره کوهها رو جا به جا کنیم باید بگم که نه.
من یک عالمه ادم الان از ایران، المان، کانادا، و کم کم امریکا میشناسم، که بعد ده سال عوض نشدن و عوض نخواهند شد. از اول hassle بودن و هسل میمونن.
به معنای واقعی کلمه همه چیز به اون چند سال اول زندگی ما ربط داره، و خب سالهای اولیه زندگی خیلی از ادمهای کره زمین شبیه هم بوده (مثلا طبقه بندی اجتماعی کم و بیش همه جا هست و خیلی زیاد اثر میذاره روی ادمی که اونجا رشد میکنه).
فکر کنم شاید شما دپرشن دارید (ببخشید که قضاوت میکنم) که گاهی بیدار میشید میگید چرا هنوز زنده م.
من قبلنا که خیلی زیاد (حدود بین سه الی چهار سال قبل) نگران بودم و حدس میزنم دپرسد هم بودم (حدس میزنم از پستهام هم مشخص بوده احتمالا) گاهی صبح تو سرمای میدوست کانادا که بلند میشدم (خیلیا میگن اونجا شرقه من نمیدونم چرا) از خودم میپرسیدم من چرا هنوز زنده م؟ و خب وقتی ازون شرایط دور میشی و زندگی خوب میشه و ارزوهات سقفش بالاتر میره و رشد میکنی و میگی دیگه به کمتر از نوبل شیمی و فیزیک راضی نیستم (هه هه هه) برمیگردی و میگی یا خدا من افسردگی داشتم.
ولی در کل زندگی دویست سال پیش با وجود سختی های فراوون، اسونی های زیادی هم داشته.

در ادامه نظر دوستمون دوست دارم بگم که با یه مثال ساده نظرم رو به زندکی بگم. به نظرم زندگی مثلا یه رودخونه اس از یه جایی شروع میشه به یه جایی ختم میشه. حالا این وسط ما باید سعی کنیم تو این رودخونه که مسیرهای مختلفی داره لذت ببریم. این رودخونه مثلا از یه سری ایستگاها رد میشه مثلا ایستکاه درس خوندن ازدواج بجه شغل و غیره. حالا یه سری ایستکاها برا یه سری ها مهم تره مثلا درس برا یه سری ها مهم نیس. باید به نظرم دید که ادم از کدوم ایستکاها لذت می بره و ازون ایستکاها حتما رد بشه و اگه دوست داشت یه توقفی کنه و تماشا کنه. این مسیر رودخونه البته برا ادما فرق داره مثلا یکی که تو خانواده مرفه زندکی می کنه مثلا سوار یه کشتی گرون قیمت هس خب مسلما امکاناتش برا لذا بردن بیشتره. ولی در نهایت مهم این هی که ادم لاز زندگی لذا ببره چون کوتاه هس.