صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 20

موضوع: بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

  1. #11
    Member
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    رشته و دانشگاه
    Uni of Guilan
    ارسال‌ها
    140

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط chemistrymaste نمایش پست ها
    دوست گلم اینا رو خوندم و احساس کردم که یه نفر از طرف کمیستری دو سال قبل و یه سال و نیم قبل اینها رو نوشته. جواب کوتاهت این هست: هر قدر هم که مستقل بوده باشی ایران، باز هم تنهایی اینجا، بی کسی، زبان جدید، فرهنگ جدید، هوای جدید، همه چیز جدید اذیتت میکنه. پس خودتو بنداز توی اونها که عادت کنی بهشون. شما افسردگی دارین احتمالا.
    جواب طولانی:
    فکر مرگ رو همه میکنن و ما که غربتیم هم میکنیم.
    اینو یه بار قبلا بهش اشاره کردم باز هم اشاره میکنم که بدونی که تنها نیستی.
    البته کانادا هستم.
    من هیچ کس رو توی کانادا نداشتم.
    من رو تنهایی، هم خونه ایای متفاوت (من با هر تیپ ادمی که البته دانشجوئن هم خونه ای شدم و همه هم وایت بودن)، بی کسی، خیلی مسائل دیگه، فکر اینکه تعطیلاته، خیلیا حتی اگه خونواده شونو دوست نداشته باشن زوری میرن کمپینگ باهاشون، من چی؟ ازار داد اوایل اینجا.
    رشته م کاملا جدید بود یعنی این رشته به حدی جدید بود که من هر روز از خودم میپرسیدم تو دقیقا داری توی این رشته چه غلطی میکنی احمق؟ بدبخت مجبور بودی بیای یه رشته جدید بخونی؟
    کم پولی (خودت میدونی فول فاند پول کلانی نیست مخصوصا برای اینترنشنال ها که بیشترش برای شهریه میره)، بی کسی، بی ماشینی، خیلی چیزا، حس اینکه برای یه دونه پرینت باید میکوبیدم میرفتم دانشگاه ولی همین دختر 3 تا پرینتر درست و حسابی توی خونه ش داشت، اینکه من اینقدر میترسیدم پولم تموم بشه (جا هم نداشتم وسایلمو بیارم) یه دونه قیچی رفتم بعد 4 ماه خریدم و از خوشحالی گریه کردم که خدایا شکرت منم میتونم برم خرید، همه اینها، من رو تیکه تیکه کشت،
    این رو تا به حال اینجا ننوشتم، ولی چند باری که برای کارهام توی اون یه سال اول رفتم تورنتو، چند دفعه کنار CN Tower و کنار اون موزه اکواریوم و اون یکی موزه سینما چند تا کارتن خواب دیدم. به خودم گفت کمیستری نکنه این عاقبت تو باشه اینجا؟ آره یه روزی تو هم اینجا باید بخوابی بدبخت. نه تو باید خودتو بکشی و راحت شی این زندگی نمیشه.

    غربت باعث میشه تو چون کسی رو نداری پس هی به گذشته رجوع کنی و روشون زوم کنی و تمرکز و برای همینه که مشکلات چال شده بالا میاد.
    روزی که first year report م رو با بالاترین نمره قبول شدم یکمی اعتماد به نفس توی خونم اومد، روزی که سمینارم رو خوب ارائه دادم و ازم همه راضی بودن حسم بهتر شد،
    وقتی اومدم کانادا شروع کردم کارهای والنتیری انجام دادم، خیلی حسم بهتر شد. حس اینکه به بقیه کمک میکنی واقعا حس خوبی هست و پیشنهاد میکنم اینکارو انجام بدی.
    میخوام بدونی که این روزها میگذره و تو نهایتا میای بیرون. ما همه توی این وضعیت بودیم. یه بار یکی از دوستام اومد خونه م، گفت بینی بین الله تو الان به یه دختری بگی بیا بهت پذیرش میدیم با فول فاند ولی باید بیای اینجا زندگی کنی، نمیاد اینجا، بیاد هم سر یه هفته برمیگرده ایران.
    میخوام بدونی که شرایط من این بود.
    دوست وایتم (کاناداییه) اومد اتاقم رو دید و بنده خدا سکته کرد و صورتش واقعا عوض شد ولی خودشو فوری جمع و جور کرد و گفت نه مهم اینه که تو اینجا رو تمیز نگه داشتی و دوست داری محیط زندگیتو. میخوام بدونی که چه جور جایی زندگی میکردم.
    همه چیز عوض شد، درست شد، هیچ کدوم اون اتفاقهایی که توی مخم بود نیفتاد. واقعا همه چی مرتب شد، دوستای عالی پیدا کردم. کسانی که واقعا بابت داشتنشون خدا رو روزی هزار مرتبه شکر میکنم.
    زندگی تو هم همینه.
    درست میشه، عوض میشه. نگران نباش.
    ضمنا نگران این نباش که اگه بگی که فکر کشتن خودت به سرت میزنه میان میبرنت. میخوان بدونن ابعاد قضیه چطوریه و چقدر جدیه. نمیبرنت. بهت کمک میکنن.
    من اینجا ادم خودکشی کرده و در حال رگ زدن و خون و خون ریزی دیدم. هر هفته برمیگشتن سر خونه زندگیشون و باز هفته دیگه خودکشی میکردن!! نگران نباش.
    یه دوستی داشتم توی کانادا، زندگیشو ساخته بود و همه چیش مرتب بود، بهم قول داد (خودش قول داد من نخواستم) که همیشه مثل یه دوست میمونه پشت من (دوستها و رفیقا پشت خب طبیعتا هوای هم رو دارن) نه تنها زیر تمام قولهاش زد، بلکه وقتی من اومدم کانادا هیچ کمکی بهم نکرد که هیچ، بلکه دو سال رو شمرد، یعنی هفتصد تا چوب خط کشید که توی یه روز از اونها شکست و بدبختی من رو ببینه. وقتی ندید، و وقتی دید که موفق شدم، به جای اینکه بگه مبارکه یا عالیه یا هرچی. گفت من عمدا نخواستم کمکت کنم و اتفاقا تو ارزش کمک من رو نداشتی. خیلی هم بابت پیشرفتم ناراحت شد و تا میخوردم دعوامم کرد. این هم ماجرای تنها دوستم که قبل از اومدنم به کانادا تنها دوست من توی کانادا بود. یعنی یه دشمن عقده ای توی کانادا داشتم نه یه دوست، و خودم خبر نداشتم.
    دو سال من تموم شد، مشکلاتم تموم شد. کمک های کسانی که دستم رو گرفتن توی ذهنم موند و این هم به تجربه م اضافه شد که اونی که همش میگه من دوستتم و خیرتو میخوام، الزاما دوستت نیست.
    نگران نباش. درست میشه. سعی کن روی درست تمرکز کنی. چیزایی که مینویسی رو من و دوستام در جای جای کانادا تجربه کردیم.
    امیدوارم هم خونه ای داشته باشی اگه نداری برو یه خونه ای که با بقیه مشترکه. داشتن هم خونه ای باعث میشه هم زبانت قوی شه هم کالچرو زود یاد میگیری هم اینکه گذر زمان رو حس نکنی و وقت فکر کردن به این چیزها رو نخواهی داشت. هم اینکه دوستای جدید پیدا میکنی. شما مورد اول نیستی که اینها رو میگه. و نخواهی بود هم. ضمن اینکه هرکسی که بگه نه من از اول مهاجرتم همه چیم عالی بود و به هیچ مشکلی نخوردم یا نمیدونم همه همون روز اول عاشق چشم و ابروم شدم من اول از همه ازش دور میشم چون مطمئنم یا دروغ میگه یا مشکلی داره. نگران نباش و زیاد به این چیزها فکر نکن. خیلی ورزش کن. درست میشه.
    منبع خوب:
    این کتاب خیلی به من کمک کرد، حداقل تمیرن هاشو انجام بده:
    https://www.applyabroad.org/forum/sh...=1#post2578770
    ممنونم از پیشنهاد کتابتون و شرایطی که توش بودین شرایط جالبی نبود. خوشحالم که ازون حالت ها درومدین و الان وضعیت زندگی بهتری دارین و تحمل این دوری ها و سختی ها براتون راحت تر شده. سوال من اینه که چرا فکر مرگ باید مارو بترسونه؟ ما که قراره یروزی بمیریم و هرچی داریم رو از دست بدیم، مسلما اون موقع که میمیریم هم پول بیشتری داریم هم نوه و بچه و متعلقات. چرا فکر مرگ در حاضر که خیلی چیزای کمتری داریم باید اذیتمون کنه؟ ممم جالب شد. الان متوجه شدم یک دلیلی که من این افکار رو دارم میتونه این باشه که خاله و مادربزرگ من توی دوماه فوت کردن و کل خانواده سرویس شد. شاید میترسم ازیتکه اون ناراحتی هارو برای خانواده ام بیارم. مسلما بی دلیل نبوده. اون موقع که داشتن خاکشون میکردن گفتن کی میاد بزارتشون توی خاک بنده هم آرنولدی قبول کردم. همه بعدش ماشالله آدم قوی هستی. درصورتی که من الان که یهش فکر میکنم خیلی بهتر بود که اون موقع آدم ضعیفی باشم. چه رسم و رسومات مزخرفی داریم ما واقعا.

    مرسی که باهام حرف زدین حالم خیلی بهتر شد
    تعادل برای گوجه است، تو این مسیر باید فریک باشی!
    <دوستان دانشگاه گیلانی: اگر در روند پست مدارک از دانشگاه مشکل دارید بهم پیغام بدین
    >


  2. #12
    Member
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    رشته و دانشگاه
    Uni of Guilan
    ارسال‌ها
    140

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط maxi1 نمایش پست ها
    سلام
    نه شما و نه من نمیتونیم در محیط مجازی برای اشخاص تشخیص بیماری بدیم. اکی؟ پس نمیتونیم بگیم :" شما افسردگی دارین احتمالا". حتی اگر خود شخص و پزشکش اذعان داشته باشند.
    در ضمن یک راه غلبه بر افسردگی حرف زدن و گریه کردن هست ولی در فرهنگ ایران چون مرد که گریه نمیکنه و حرف هم که نمیزنند در غربت سریعتر دچار مشکل میشن.
    افرادی دیدید که هر هفته اقدام خودکشی دارند و هفته بعد اکی هستند؟ فکت؟
    موفق باشید
    صلوات بفرست دکتر. ایشون هم داشتن تجربیاتشون رو میگفتن و همیشه ما انتخاب لغاتمون درست نیست. حداقل برای من این قضیه همیشه صدق میکنه.
    تعادل برای گوجه است، تو این مسیر باید فریک باشی!
    <دوستان دانشگاه گیلانی: اگر در روند پست مدارک از دانشگاه مشکل دارید بهم پیغام بدین
    >


  3. #13
    ApplyAbroad Hero chemistrymaste آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2012
    رشته و دانشگاه
    Biophysical and Bioanalytical Chemistry
    ارسال‌ها
    1,261

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir_ow نمایش پست ها
    ممنونم از پیشنهاد کتابتون و شرایطی که توش بودین شرایط جالبی نبود. خوشحالم که ازون حالت ها درومدین و الان وضعیت زندگی بهتری دارین و تحمل این دوری ها و سختی ها براتون راحت تر شده. سوال من اینه که چرا فکر مرگ باید مارو بترسونه؟ ما که قراره یروزی بمیریم و هرچی داریم رو از دست بدیم، مسلما اون موقع که میمیریم هم پول بیشتری داریم هم نوه و بچه و متعلقات. چرا فکر مرگ در حاضر که خیلی چیزای کمتری داریم باید اذیتمون کنه؟ ممم جالب شد. الان متوجه شدم یک دلیلی که من این افکار رو دارم میتونه این باشه که خاله و مادربزرگ من توی دوماه فوت کردن و کل خانواده سرویس شد. شاید میترسم ازیتکه اون ناراحتی هارو برای خانواده ام بیارم. مسلما بی دلیل نبوده. اون موقع که داشتن خاکشون میکردن گفتن کی میاد بزارتشون توی خاک بنده هم آرنولدی قبول کردم. همه بعدش ماشالله آدم قوی هستی. درصورتی که من الان که یهش فکر میکنم خیلی بهتر بود که اون موقع آدم ضعیفی باشم. چه رسم و رسومات مزخرفی داریم ما واقعا.

    مرسی که باهام حرف زدین حالم خیلی بهتر شد
    خواهش میکنم.
    هدف من گفتن تجربیات واقعیم بود تا بدونی که تنها نیستی و دوم اینکه اینها گذراست.
    همین ماها که با تنهایی و سختی دست و پنجه نرم کردیم به مرور تبدیل شدیم به آدم های خیلی موفق این جامعه. پس بجنگ و دست برندار.
    من همیشه صادقانه مینویسم. دونه دونه اینهایی که بهت گفتم برام اتفاق افتاده. یه مسئله ای که توی ما ایرانیا و کلا جوامعی که آبرودار هستن وجود داره اینه که ما نمیخوایم به ضعفهامون اعتراف کنیم. کلا هیچ کس دوست نداره ها. ولی من دیدم که اینجا دوست ها و هم خونه ایام چقدر راحت میگن ما دپرشن داریم یا 3 تا خودکشی ناموفق داریم یا خیلی مسائل. من تقریبا همه دور و بریام به آسونی میگن که اره ما افسردگی داشتیم یا داریم ولی همه شون سالم تر و ساده تر از ماها هستن. خیلی حال میکنم با این رفتار کاناداییا. ما ایرانیا و جوامع مشابه میبینی کلی بیماری روحی و روانی و فشار رو داریم حمل میکنیم. هیچوقت هم اعتراف نمیکنیم. چرا؟ چون توی جامعه ای بزرگ شدیم که اگه بفهمن تو مثلا الرژی داری به چیزی، یا تو رو با اون ضعف اذیت میکنن، یا که اسم روت میذارن و تو تا اخر عمرت بدبختی. برای همینم هست که ایرانیا دم بر نمیاورند. شما با هر ایرانی ای توی خارج از ایران صحبت کنی (به جز خودت امیر چون خودت اومدی زحمت کشیدی اینها رو نوشتی و خب توی این دسته نیستی)، میبینی اکثرشون میگن نه همه چی گل و بلبله. ولی نیست. من تو جریان زندگی یه سری از ایرانیای اینجا قرار دارم.
    یه بار با دوستام داشتم صحبت میکردم. بهم گفتن تو چرا مهاجرت غمگین و داغونت نکرده (غمگین و داغون شده بودم ولی خب دوست نداشتم کسی بفهمه)، بعد بهم گفتن اینکه روحیه خوبی داشته باشی خوبه. ولی اینکه مهاجرت اصلا روی تو اثر نذاره غیرعادی هست! چون اگه تو انسان هستی و عاطفه داری باید اثر بذاره. من اونجا متوجه شدم که مردم کانادا چه مایندست آزاد و سالم و تمیزی دارن. یه بار برای خونواده م این رو توضیح دادم. بعد از اون نه داداشم نه خواهرم نه تنها راحت تر صحبت میکنن بلکه به این هم رسیدن که بابا هر کشوری مشکلات خودشو داره و هیچ حا مدینه فاضله نیست.
    شما اگه دقت کنین، مایندست مردم ایران توی همون 300 سال قبل مونده نسبت به خارج. چطوری؟ خارج جای خوبیه، المان و امریکا و بعدش انگلیس بهترین جاهای دنیان. یا مثلا فرانسه مهد هنره و اگه الانم میخوای کار هنری انجام بدی باید بری فرانسه. چرا؟ چون هیچوقت کسی نمیاد از تجربه هاش صحبت کنه و از سختیهایی که بهش گذشته حرف بزنه. اگه بزنه هم بهش میگن تو چشمت برنمیداره ما خارج بیایم. کلا توی یه فاز خوش خیالی بی خیالی و با توهمات داریم زندگی میکنیم و وقتی میایم خارج و مشکلات ظاهر میشن، میگیم وای خدا چرا اینجوری شده؟ و افسرده میشیم (احتمالا) بعد هم که افسرده میشیم نمیتونیم به کسی بگیم چون با اون سیستم ابروداری در ما ظاهر میشه و میگه نه کمیستری نگو نگو!!
    من کاری که کردم، این بود که نه تنها میرم به دانشجوهای اینترنشنال کمک میکنم بلکه تصمیم دارم کمکم رو ادامه بدم توی شهر جدید.
    هم اینکه برای دور و بریای ایرانی و با کالچر مشابه اینو تونستم باز کنم که اگه ناله نکنی، ولی بگی که اره به منم سخت گذشت ولی خب درست میکنمش یا مثلا دارم خودمو با جامعه وفق میدم، خیلی عالیه. اگه من قبل اومدنم 5 تا ادم خارج اومده بهم میگفتن که تنهایی، بی خانواده بودن توی اینجا و مسائل مشابه تو رو اذیت خواهد کرد، من خیلی قوی ترم میومدم.
    دانشجوهای ما توی خارج خیلی مشکلات روحی و روانی رو دچار میشن.
    من خیلی دانشو میشناسم که برای 3 سال اینده شون، هر نه ماه یه بلیط به ایران گرفتن که برن 3 هفته ایران بمونن که به اصطلاح ازین کشور بیرون بیان چون نمیتونن وفق پیدا کنن و نمیتوننم برگردن. دانشجوهای ما و حتی مهاجرهای ما با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنن.
    شما به همین فروم نگاه کنین.
    همه تحصیل کرده ن. همه باسوادن. ولی آدم عصبی زیاده. یه نمونه ش همین کاربریه که اومده منو خرد کنه اینجا که تو کی هستی که میگی ایشون شاید افسرده باشه؟ در حالی که اون یکی دوستمون اون بالا به شما گفته این علایم شما بخشی از فسردگی هست و این رو قطعی گفته. ولی من گفتم "شاید" و ممکنه که باشه. ولی خب ایشون زورش به من رسیده.
    متاسفانه ما ایرانیا با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنیم همون طور که خودتون میفرمایین. ولی نمیتونیم اعتراف کنیم. یعنی مثلا ملت میترسن بیان اینجا بگن یا به فامیل بگن که اره من این مشکلو دارم. چون میدونیم که قراره ما رو تحقیر کنن (همون طور که هر وقت هم کسی اینجا ازین پست ها میذاره بر علیه ش استفاده میکنن همه رو همونطور که این دوستمون ازون جمله "شاید و ممکنه تو افسرده باشی" برای خرد کردن من استفاده کرده.
    کلا ایرانیا خیلی همو قضاوت میکنن. من خودمم به طرز فجیعی اینجوریم. خیلی بده این اخلاق.
    یکی از دوستای من همیشه به من و خیلی از ایرانیا میگفت و میگه که ما روانی هستیم. ولی بعدها متوجه شدم که حدود هشت ساله که داروهای اعصاب مصرف میکنه (و همه رو روانی میبینه).

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir_ow نمایش پست ها
    صلوات بفرست دکتر. ایشون هم داشتن تجربیاتشون رو میگفتن و همیشه ما انتخاب لغاتمون درست نیست. حداقل برای من این قضیه همیشه صدق میکنه.
    ممنونم به خاطر دلگرمی و حس خوب و خوب صحبت کردنت امیر جان.
    برات آرزوی موفقیت میکنم.


    "We believe in "Possibility

    به هر چیزی که فکر کنید از ته دلتون، بهش میرسید!

  4. #14
    Member DrABP آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    رشته و دانشگاه
    PhD Student & Reseach Assistant @ Utah State University - Structural Engineering
    ارسال‌ها
    137

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir_ow نمایش پست ها
    مسلما اون موقع که میمیریم هم پول بیشتری داریم هم نوه و بچه و متعلقات. چرا فکر مرگ در حاضر که خیلی چیزای کمتری داریم باید اذیتمون کنه؟
    میدونم به موضوع تاپیک بی ربطه اما این جمله شما نظرم رو جلب کرد! شما مطمئنی که 1 دقیقه یا حتی چند ثانیه بعد زنده هستی؟؟ میتونی تضمین بدی؟؟

    دور از جون شما و بقیه دوستان، همین چند هفته پیش داشتم از دانشگاه با دوچرخه برمیگیشتم خونه، چند متری خونه بودم که یک ماشین از ناکجاآباد یک دفعه ظاهر شد و در کسری از ثانیه چند متر رفتم روی هوا و بعد روی کاپوت و بعد روی زمین. حالا جزئیاتش تصادف رو فاکتور میگیرم فقط خواستم بگم اینکه همیشه شنیدیم آدم از یک لحظه بعدش خبر نداره واقعا درسته. شب که از اورژانس برگشتم خونه و صحنه رو با خودم مرور کردم تعجب کردم که چطور زنده موندم!

    حالا من این رو نگفتم که شما رو به یاد مرگ بندازم و خدای ناکرده حالتون رو بدتر کنم، از این نظر گفتم که اتفاقا قدر تک تک لحظاتتون رو بدونید چون زندگی واقعا کوتاهه. یادم نمیاد کدوم سایت بود بی بی سی بود یا سایت دیگه ولی نوشته بود یک نظرسنجی انجام شده از انسانهای در شرف مرگ که دیگه اواخر عمرشون بوده و ازشون پرسیده بودن بزرگترین حسرتتون چی هست. یکی از پرتکرارترین جوابها این بوده که برای چیزهایی استرس داشتیم و جوش و غصه خوردیم که اکثرشون هیچوقت حتی اتفاق نیفتادن!

    بعضی وقتها یادآوری اینکه فرصت زندگی محدوده باعث میشه قدر لحظات و داشته هامون رو بیشتر بدونیم. منم در یک شهر کوچیک هستم، ماشین ندارم، ایرانی اصلا نیست، یک جورایی ایزوله شدم، گاهی وقتها هم گریه میکنم، احتمالا درجه ای از افسردگی و اضطراب هم داشته باشم اما با این حال همیشه به خودم میگم ببین زندگی کوتاهه، چشم بهم زدی 30 سالت شد، حداقل سعی کن از بقیه عمرت لذت ببری و آرامش داشته باشی حالا این بقیه عمر میخواد یک ساعت باشه یا 50 سال.

    حالا نمیدونم شاید این حرفها برای یکی با شرایط شما تکراری و کلیشه ای باشه اما خب به نظر من واقعیتیه که نمیشه کتمان کرد. زندگی کوتاهه و فرصتها محدود. باید قدر دونست. و در کل هم به نظر من این دنیا آنچنان ارزشش رو نداره که آدم اینقدر بخواد خودش رو اذیت کنه. به قول فرنگیها take it easy!
    We March to Victory. Or We March to Defeat. But We Go Forward; Only Forward
    ---King Stannis Baratheon---

  5. #15
    Junior Member
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    ارسال‌ها
    56

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir_ow نمایش پست ها
    مرسی از جوابتون. میدونم ما انتخاب کردیم. ولی شما چرا دم نزدید؟ چرا قکر میکنین حرف زدن راجع به زندگی یا حتی بیان احساساتتون صلب میکنه شما رو از رسیدن یا حتی مغایر هست باهاش؟ دوست دارم بدونم، جدی میگم.

    بنده فکر میکنم ما انسانیم و فلکسیبل، ولی این مغز وقتی کش میاد مسلما تاثیرات خودشو داره. ممنونم بابت پیشنهادتون درباره برگشت، ولی من بیشتر تمرکزم حل مشکل هست تا پاک کردنش.
    خوب هيچي تو اين دنيا بي مزد نيست. اگه ميخواستم به هدفم برسم بايد سوسول بازي رو كنار ميگذاشتم. اگه خانوادم ميفهميدن تصادف كردم يا چه مشكلات و سختي هايي داشتم عمرا اجازه ميدادن بمونم، قطعا زندگي خوبي ايران داشتم و خانوادم ذره اي واسم كم نميذاشتن اگه ميخواستم از موندنم انصراف ميدادم. ولي دلم ميخواست كه قدرت خودم رو به خودم اثبات كنم، اثبات كنم كه منم ميتونم روي پاي خودم باشم و يه جاهايي از پس مشكلاتم برميام، اگه اين كار رو توي اون زمان انجام نميدادم عمري پيش خودم سرافكنده بودم و احساس ضعف ميكردم، و هيچ وقت نميتونستم باور كنم كه بازم اگه مشكلي واسم پيش بياد ميتونم از پسش بر بيام. خداروشكر تونستم اون روزا رو بگذرونم و الان خيلي احساس خوبي دارم، بعد از اون اتفاقات ديگه اكثرا مشكلات واسم خيلي كوچيك بنظر ميان. اگه بازم به يه بحراني بخورم مطمئنم من همون ادمي هستم كه تونستم و موفق شدم، پس با قدرت و بدون ترس جلو ميرم و چيزي به راحتي جلومو نميگره. يه وقتايي تا براي زندگي يه روزاي سختي رو فدا نكني روزاي خوبش رو بهت مجاني نميده. البته همه اينجوري نيستن و هركسي شرايط خودش رو داره. ولي استقلال روحي انقد خوبه كه ارزش همه ي اون سختيا رو واسم داشت.
    این فرمول رو به خاطر بسپار
    9 بار زمین بخور اما 10 بار برخیز

  6. #16
    Member
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    رشته و دانشگاه
    Uni of Guilan
    ارسال‌ها
    140

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط chemistrymaste نمایش پست ها
    خواهش میکنم.
    هدف من گفتن تجربیات واقعیم بود تا بدونی که تنها نیستی و دوم اینکه اینها گذراست.
    همین ماها که با تنهایی و سختی دست و پنجه نرم کردیم به مرور تبدیل شدیم به آدم های خیلی موفق این جامعه. پس بجنگ و دست برندار.
    من همیشه صادقانه مینویسم. دونه دونه اینهایی که بهت گفتم برام اتفاق افتاده. یه مسئله ای که توی ما ایرانیا و کلا جوامعی که آبرودار هستن وجود داره اینه که ما نمیخوایم به ضعفهامون اعتراف کنیم. کلا هیچ کس دوست نداره ها. ولی من دیدم که اینجا دوست ها و هم خونه ایام چقدر راحت میگن ما دپرشن داریم یا 3 تا خودکشی ناموفق داریم یا خیلی مسائل. من تقریبا همه دور و بریام به آسونی میگن که اره ما افسردگی داشتیم یا داریم ولی همه شون سالم تر و ساده تر از ماها هستن. خیلی حال میکنم با این رفتار کاناداییا. ما ایرانیا و جوامع مشابه میبینی کلی بیماری روحی و روانی و فشار رو داریم حمل میکنیم. هیچوقت هم اعتراف نمیکنیم. چرا؟ چون توی جامعه ای بزرگ شدیم که اگه بفهمن تو مثلا الرژی داری به چیزی، یا تو رو با اون ضعف اذیت میکنن، یا که اسم روت میذارن و تو تا اخر عمرت بدبختی. برای همینم هست که ایرانیا دم بر نمیاورند. شما با هر ایرانی ای توی خارج از ایران صحبت کنی (به جز خودت امیر چون خودت اومدی زحمت کشیدی اینها رو نوشتی و خب توی این دسته نیستی)، میبینی اکثرشون میگن نه همه چی گل و بلبله. ولی نیست. من تو جریان زندگی یه سری از ایرانیای اینجا قرار دارم.
    یه بار با دوستام داشتم صحبت میکردم. بهم گفتن تو چرا مهاجرت غمگین و داغونت نکرده (غمگین و داغون شده بودم ولی خب دوست نداشتم کسی بفهمه)، بعد بهم گفتن اینکه روحیه خوبی داشته باشی خوبه. ولی اینکه مهاجرت اصلا روی تو اثر نذاره غیرعادی هست! چون اگه تو انسان هستی و عاطفه داری باید اثر بذاره. من اونجا متوجه شدم که مردم کانادا چه مایندست آزاد و سالم و تمیزی دارن. یه بار برای خونواده م این رو توضیح دادم. بعد از اون نه داداشم نه خواهرم نه تنها راحت تر صحبت میکنن بلکه به این هم رسیدن که بابا هر کشوری مشکلات خودشو داره و هیچ حا مدینه فاضله نیست.
    شما اگه دقت کنین، مایندست مردم ایران توی همون 300 سال قبل مونده نسبت به خارج. چطوری؟ خارج جای خوبیه، المان و امریکا و بعدش انگلیس بهترین جاهای دنیان. یا مثلا فرانسه مهد هنره و اگه الانم میخوای کار هنری انجام بدی باید بری فرانسه. چرا؟ چون هیچوقت کسی نمیاد از تجربه هاش صحبت کنه و از سختیهایی که بهش گذشته حرف بزنه. اگه بزنه هم بهش میگن تو چشمت برنمیداره ما خارج بیایم. کلا توی یه فاز خوش خیالی بی خیالی و با توهمات داریم زندگی میکنیم و وقتی میایم خارج و مشکلات ظاهر میشن، میگیم وای خدا چرا اینجوری شده؟ و افسرده میشیم (احتمالا) بعد هم که افسرده میشیم نمیتونیم به کسی بگیم چون با اون سیستم ابروداری در ما ظاهر میشه و میگه نه کمیستری نگو نگو!!
    من کاری که کردم، این بود که نه تنها میرم به دانشجوهای اینترنشنال کمک میکنم بلکه تصمیم دارم کمکم رو ادامه بدم توی شهر جدید.
    هم اینکه برای دور و بریای ایرانی و با کالچر مشابه اینو تونستم باز کنم که اگه ناله نکنی، ولی بگی که اره به منم سخت گذشت ولی خب درست میکنمش یا مثلا دارم خودمو با جامعه وفق میدم، خیلی عالیه. اگه من قبل اومدنم 5 تا ادم خارج اومده بهم میگفتن که تنهایی، بی خانواده بودن توی اینجا و مسائل مشابه تو رو اذیت خواهد کرد، من خیلی قوی ترم میومدم.
    دانشجوهای ما توی خارج خیلی مشکلات روحی و روانی رو دچار میشن.
    من خیلی دانشو میشناسم که برای 3 سال اینده شون، هر نه ماه یه بلیط به ایران گرفتن که برن 3 هفته ایران بمونن که به اصطلاح ازین کشور بیرون بیان چون نمیتونن وفق پیدا کنن و نمیتوننم برگردن. دانشجوهای ما و حتی مهاجرهای ما با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنن.
    شما به همین فروم نگاه کنین.
    همه تحصیل کرده ن. همه باسوادن. ولی آدم عصبی زیاده. یه نمونه ش همین کاربریه که اومده منو خرد کنه اینجا که تو کی هستی که میگی ایشون شاید افسرده باشه؟ در حالی که اون یکی دوستمون اون بالا به شما گفته این علایم شما بخشی از فسردگی هست و این رو قطعی گفته. ولی من گفتم "شاید" و ممکنه که باشه. ولی خب ایشون زورش به من رسیده.
    متاسفانه ما ایرانیا با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنیم همون طور که خودتون میفرمایین. ولی نمیتونیم اعتراف کنیم. یعنی مثلا ملت میترسن بیان اینجا بگن یا به فامیل بگن که اره من این مشکلو دارم. چون میدونیم که قراره ما رو تحقیر کنن (همون طور که هر وقت هم کسی اینجا ازین پست ها میذاره بر علیه ش استفاده میکنن همه رو همونطور که این دوستمون ازون جمله "شاید و ممکنه تو افسرده باشی" برای خرد کردن من استفاده کرده.
    کلا ایرانیا خیلی همو قضاوت میکنن. من خودمم به طرز فجیعی اینجوریم. خیلی بده این اخلاق.
    یکی از دوستای من همیشه به من و خیلی از ایرانیا میگفت و میگه که ما روانی هستیم. ولی بعدها متوجه شدم که حدود هشت ساله که داروهای اعصاب مصرف میکنه (و همه رو روانی میبینه).


    ممنونم به خاطر دلگرمی و حس خوب و خوب صحبت کردنت امیر جان.
    برات آرزوی موفقیت میکنم.
    بله حق با شماست. آمریکا هم به همین صورت هست. مردم میدونن مشکلات دارن و اطلاعات دارن راجع بهش. چیزی که ذهن منو مشغول میکنه اینه که احساس ضعف کردن و ناراحت بودن برای من تابو شده بود توی ایران. یعتی انقد قبل اومدن این مدلی بودم که بخون نترس تلاش کن که اومدم اینجا دیدم آقا من 3 ساله نترسیدم، و حالا مغزم میگفت الان بترس. که همانا از هر طرفی فشار بیارید از یطرف دیگه میزنه بیرون. شرایط سختیه و ما بایستی به خودمون افتخار کنیم که تحت این شرایط داریم ادامه میدیم و تسلیم شدن گزینمون نیست. بلاخره از قدیم گفتن در روی یه پاشنه نمیچرخه.

    شما هم صلوات بلند ختم کنین خواهرم
    بنده هم برای شما آرزوی موفقیت دارم و ممنونم از به اشتراک گذاشتن صحبت هاتون
    تعادل برای گوجه است، تو این مسیر باید فریک باشی!
    <دوستان دانشگاه گیلانی: اگر در روند پست مدارک از دانشگاه مشکل دارید بهم پیغام بدین
    >


  7. #17
    Member
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    رشته و دانشگاه
    Uni of Guilan
    ارسال‌ها
    140

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط DrABP نمایش پست ها
    میدونم به موضوع تاپیک بی ربطه اما این جمله شما نظرم رو جلب کرد! شما مطمئنی که 1 دقیقه یا حتی چند ثانیه بعد زنده هستی؟؟ میتونی تضمین بدی؟؟

    دور از جون شما و بقیه دوستان، همین چند هفته پیش داشتم از دانشگاه با دوچرخه برمیگیشتم خونه، چند متری خونه بودم که یک ماشین از ناکجاآباد یک دفعه ظاهر شد و در کسری از ثانیه چند متر رفتم روی هوا و بعد روی کاپوت و بعد روی زمین. حالا جزئیاتش تصادف رو فاکتور میگیرم فقط خواستم بگم اینکه همیشه شنیدیم آدم از یک لحظه بعدش خبر نداره واقعا درسته. شب که از اورژانس برگشتم خونه و صحنه رو با خودم مرور کردم تعجب کردم که چطور زنده موندم!

    حالا من این رو نگفتم که شما رو به یاد مرگ بندازم و خدای ناکرده حالتون رو بدتر کنم، از این نظر گفتم که اتفاقا قدر تک تک لحظاتتون رو بدونید چون زندگی واقعا کوتاهه. یادم نمیاد کدوم سایت بود بی بی سی بود یا سایت دیگه ولی نوشته بود یک نظرسنجی انجام شده از انسانهای در شرف مرگ که دیگه اواخر عمرشون بوده و ازشون پرسیده بودن بزرگترین حسرتتون چی هست. یکی از پرتکرارترین جوابها این بوده که برای چیزهایی استرس داشتیم و جوش و غصه خوردیم که اکثرشون هیچوقت حتی اتفاق نیفتادن!

    بعضی وقتها یادآوری اینکه فرصت زندگی محدوده باعث میشه قدر لحظات و داشته هامون رو بیشتر بدونیم. منم در یک شهر کوچیک هستم، ماشین ندارم، ایرانی اصلا نیست، یک جورایی ایزوله شدم، گاهی وقتها هم گریه میکنم، احتمالا درجه ای از افسردگی و اضطراب هم داشته باشم اما با این حال همیشه به خودم میگم ببین زندگی کوتاهه، چشم بهم زدی 30 سالت شد، حداقل سعی کن از بقیه عمرت لذت ببری و آرامش داشته باشی حالا این بقیه عمر میخواد یک ساعت باشه یا 50 سال.

    حالا نمیدونم شاید این حرفها برای یکی با شرایط شما تکراری و کلیشه ای باشه اما خب به نظر من واقعیتیه که نمیشه کتمان کرد. زندگی کوتاهه و فرصتها محدود. باید قدر دونست. و در کل هم به نظر من این دنیا آنچنان ارزشش رو نداره که آدم اینقدر بخواد خودش رو اذیت کنه. به قول فرنگیها take it easy!
    آقا متاسر شدم بابت وضعیتت و امیدوارم حالت خوب باشه حدود 1000 مایلی از من دوری وگرنه با گز میومدم عیادت. من احساس میکنم شما که الان این تجربه رو داشتین خیلی کمتر میترسین ازینکه اگه بلایی بیاد سرمون چه میشه. ویل اسمیت یه تالک داره میگه که رفته چتر بازی و اینا از هواپیما پریده پایین بعد میگه وقتی اینکارو میکنی، با خطر مردنت مواجه میشی میفهمی چقدر زندگی ارزش داره. که همانا با رفتن به تاریکی هست که نور پیدا میشه. آقا ما اینجا یبار خرس دیدم ترسیدیم ولی نوری نبود توش. تازه بعدش که گرخیدم فهمیدم خرس نبوده تنه درخت بود. گفتم ای بابا نمیتونم یبار درست حسابی بترسم. میخوام بگم بنظر میاد وقتی بروز میکنه خودشو این ترس مردن ما قدر زنده بودنو میفهمیم.

    چاکرم مرسی از نوشته هات
    تعادل برای گوجه است، تو این مسیر باید فریک باشی!
    <دوستان دانشگاه گیلانی: اگر در روند پست مدارک از دانشگاه مشکل دارید بهم پیغام بدین
    >


  8. #18

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    سلام خوب من روانشناس هستم منتها روان درمانگر نیستم،
    اولا اینکه که کتابایی که معمولا پیشنهاد میشه در واقع کتابای آکادمیک روانشناسی نیستن. دیگه خودتون حدس بزنید چی هستن..
    دوما اگه دیدین یه نفر با گرایش فلسفه داره در مورد موضوعات روانشناسی صحبت میکنه فرار کنید.
    سوما بدون تعارف دارو درمانی توی روانشناسی هنوز به نظر من تو مرحله آزمون و خطاست. یا اینکه اگه یکی میخواد بگه که نیست حداقل در این قسمتش تردیدی نیست که حتما عوارض جانبی بدی داره پس تا میتونید نخورید. منتها این نخوردن با اطلاع روانشناس باشه، حواستون باشه که بعضی روانشناسا مخصوصا بچه های پزشکی عشق دارو نوشتن دارن ...
    - اگه تو آمریکا هستین بدونید که آمریکا رنک اول روانشناسی دنیاست پس به روانشناسای خوبی دسترسی دارید
    - گفتم که رواندرمانگر نیستم ولی حدس میزنم که همچین چیزی نباشه که شما رو بخاطر افکار خودکشی ببرن، نکته اینه که وقتی یه نفر افکار خودکشی داره پس احتمال خودکشی هم وجود داره پس شما به عنوان روانشناس اجازه ندری که طرف رو همین جوری ول کنی بره ... نمیدونم مثلا باید توجه خاصی به این مورد بشه تا دوره بحران رو رد کنه، منتها مال شما فکر کنم افکار خودکشی نیست.
    - برای موردای تحصیل کرده درمان های شناختی شاید خوب باشن، نمونش همین چیزایی که دوستان بحث کردن
    - کلا این مسائل این شکلی جزو خفیف ترین موارد توی روانشناسی هستن پس بجای نگرانی ازش لذت ببرین بعدن یه روزی میرسه که دیگه هیچ اثری از این افکار نیست و دلتون براشون تنگ میشه... (این شکلی مثلا اگه در موردش فکر کنین موضوع اهمیتش رو تو ذهنتون از دست میده ... و شاید کمک کنه)

  9. #19
    Member
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    رشته و دانشگاه
    Uni of Guilan
    ارسال‌ها
    140

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط keran نمایش پست ها
    سلام خوب من روانشناس هستم منتها روان درمانگر نیستم،
    اولا اینکه که کتابایی که معمولا پیشنهاد میشه در واقع کتابای آکادمیک روانشناسی نیستن. دیگه خودتون حدس بزنید چی هستن..
    دوما اگه دیدین یه نفر با گرایش فلسفه داره در مورد موضوعات روانشناسی صحبت میکنه فرار کنید.
    سوما بدون تعارف دارو درمانی توی روانشناسی هنوز به نظر من تو مرحله آزمون و خطاست. یا اینکه اگه یکی میخواد بگه که نیست حداقل در این قسمتش تردیدی نیست که حتما عوارض جانبی بدی داره پس تا میتونید نخورید. منتها این نخوردن با اطلاع روانشناس باشه، حواستون باشه که بعضی روانشناسا مخصوصا بچه های پزشکی عشق دارو نوشتن دارن ...
    - اگه تو آمریکا هستین بدونید که آمریکا رنک اول روانشناسی دنیاست پس به روانشناسای خوبی دسترسی دارید
    - گفتم که رواندرمانگر نیستم ولی حدس میزنم که همچین چیزی نباشه که شما رو بخاطر افکار خودکشی ببرن، نکته اینه که وقتی یه نفر افکار خودکشی داره پس احتمال خودکشی هم وجود داره پس شما به عنوان روانشناس اجازه ندری که طرف رو همین جوری ول کنی بره ... نمیدونم مثلا باید توجه خاصی به این مورد بشه تا دوره بحران رو رد کنه، منتها مال شما فکر کنم افکار خودکشی نیست.
    - برای موردای تحصیل کرده درمان های شناختی شاید خوب باشن، نمونش همین چیزایی که دوستان بحث کردن
    - کلا این مسائل این شکلی جزو خفیف ترین موارد توی روانشناسی هستن پس بجای نگرانی ازش لذت ببرین بعدن یه روزی میرسه که دیگه هیچ اثری از این افکار نیست و دلتون براشون تنگ میشه... (این شکلی مثلا اگه در موردش فکر کنین موضوع اهمیتش رو تو ذهنتون از دست میده ... و شاید کمک کنه)
    کتاب های غیر آکادمیک روانشناسی هستن؟ توی هیچ کتاب آشپزی هم دستور العمل پخت قرمه سبزی مادر هم نیست، دلیل نمیشه شما اگه مادر به شما دادن دستور العمل رو بدرد نخوره.
    چشم فرار میکنم و قانع شدم
    دوست عزیز شما "فکر میکنین" منو نمیبرن، "نمیدونین مثلا" باید اتفاقی بیفته، "فکر میکنین افکار خودکشی". فردا من افتادم مردم اون دنیا پرسیدن چرا مردی میگم فکر میکردم نمیمیرم بعدم میگم شما گفتی فکر میکردی اکیه.

    موفق باشین
    تعادل برای گوجه است، تو این مسیر باید فریک باشی!
    <دوستان دانشگاه گیلانی: اگر در روند پست مدارک از دانشگاه مشکل دارید بهم پیغام بدین
    >


  10. #20
    Member
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    رشته و دانشگاه
    Uni of Guilan
    ارسال‌ها
    140

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط bahi696 نمایش پست ها
    خوب هيچي تو اين دنيا بي مزد نيست. اگه ميخواستم به هدفم برسم بايد سوسول بازي رو كنار ميگذاشتم. اگه خانوادم ميفهميدن تصادف كردم يا چه مشكلات و سختي هايي داشتم عمرا اجازه ميدادن بمونم، قطعا زندگي خوبي ايران داشتم و خانوادم ذره اي واسم كم نميذاشتن اگه ميخواستم از موندنم انصراف ميدادم. ولي دلم ميخواست كه قدرت خودم رو به خودم اثبات كنم، اثبات كنم كه منم ميتونم روي پاي خودم باشم و يه جاهايي از پس مشكلاتم برميام، اگه اين كار رو توي اون زمان انجام نميدادم عمري پيش خودم سرافكنده بودم و احساس ضعف ميكردم، و هيچ وقت نميتونستم باور كنم كه بازم اگه مشكلي واسم پيش بياد ميتونم از پسش بر بيام. خداروشكر تونستم اون روزا رو بگذرونم و الان خيلي احساس خوبي دارم، بعد از اون اتفاقات ديگه اكثرا مشكلات واسم خيلي كوچيك بنظر ميان. اگه بازم به يه بحراني بخورم مطمئنم من همون ادمي هستم كه تونستم و موفق شدم، پس با قدرت و بدون ترس جلو ميرم و چيزي به راحتي جلومو نميگره. يه وقتايي تا براي زندگي يه روزاي سختي رو فدا نكني روزاي خوبش رو بهت مجاني نميده. البته همه اينجوري نيستن و هركسي شرايط خودش رو داره. ولي استقلال روحي انقد خوبه كه ارزش همه ي اون سختيا رو واسم داشت.
    جالب شد برام. راستش یه دو روزی هست دارم به مسله مشترکمون فکر میکنم ولی نمیدونستم باید حرفی بزنم یا خیر. من خودم اصلا حوصله شنیدن Advice رو ندارم. مگر اینکه خودم از کسی بخوام. و نمیخوام حرفم حالت Advice باشه.

    شباهتی که من در خودم و در شما میبینم، و شاید خیلی از دانشجوهای دیگه ای که اینجا هستن هم همین حس رو داشته باشن، اینه که میخوان خانواده رو سربلند کنن و مایه شرمندگی یا نگرانی نشن، در مورد خودم من همیشه خودم رو در دِین مادرم میبینم. من ترس از این دارم که اینجا نتونم دووم بیارم و خانواده مو شرمنده کنم و همیشه این قضیه رو با این داستان که من باید آدم قوی باشم میپوشوندم. در صورتی که علت شجاعت کسی مثل بنده ترس از شکست بود. یعنی دقیقا قطب مخالفش. قضیه اون فضانورده است که بهش گفتن چی شد که تصمیم گرفتی فضانورد بشی گفت بچه بودم یکی بهم گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی. متوجه منظور من میشین؟ حالا که ترس میتونه شجاعت رو به این شکلی فعال کنه چرا ما، من و شما، از خود شجاعت برای شجاع بودن استفاده نمیکنیم؟

    منظور شما رو هم از استقلال روحی نمیفهمم.
    تعادل برای گوجه است، تو این مسیر باید فریک باشی!
    <دوستان دانشگاه گیلانی: اگر در روند پست مدارک از دانشگاه مشکل دارید بهم پیغام بدین
    >


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •