صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 20

موضوع: بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

  1. #1
    Member
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    رشته و دانشگاه
    Uni of Guilan
    ارسال‌ها
    140

    پیش فرض بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    سلام خدمت دوستان عزیز،
    چند وقتیه که به این فکر میکنم که همچین موضوعی رو بسازم چون دور و ور خودم زیاد میبینم که اکثرا، من جمله بنده، باهاش دست و پنجه نرم میکنن و بعضی اوقات کنار اومدن باهاش سخت و تاقت فرسا میشه. بنده تجربه خودم رو به اشتراک میزارم و از دوستان هم خواهش میشه نظر بدن که اگه کتابی هست یا سورس خوبی رو سراغ دارن به اشتراک بزارن که حال همه بهتر باشه.
    بنده سال دومم هست که اینجام و انگزایتی دارم، در دانشگاه مشاوره میرم و دارو هم میخورم. قضیه وقتی شروع شد که اومدم اینجا (ایران که بودم به این شدت نبود) و به نظر بنده فشار درسی و سرعت زندگی روش بی اثر نبوده. چیزی که متوجه شدم اینه که غربت (یا به اصطلاح تنهایی و دوری از خانواده و ...) مشکلات چال شده پس ذهن و روح رو به سطح میاره و اینجوری میشه که کلا زندگی اینجا مقداری سخت میشه.

    چیز هایی که برام سخت بودن/هستن:
    به نظر من اولین ترسی که گریبان همه رو اینجا میگیره اینه که اگه من اینجا بمیرم چی میشه، یا این که اگه خانواده ام اینجا بمیرن چی میشه. این سوال ذهن آدم رو خیلی درگیر میکنه و مسلما چون جواب خوشایندی براش پیدا نمیشه سعی میشه بهش فکر نشه که قضیه رو حتی بدتر هم میکنه.

    تجربه من:
    یه دوستی گفته بود این افکار آماده کردن مغزه که اگر این اتفاق افتاد راهی تیمارستان نشیم یا بقولی هرچیزی ممکنه یا توقع هرچیزو بشه داشت. یه مقدار قبولش سخته من هنوز باهاش دست و پتجه نرم میکنم. تجربه بنده از جلسات مشاورم در رابطه با این قضیه مقداری پیچیده هست. توی سیستم روانپزشکی اینجا Code ای هست که رعایت میشه. در ابتدای هر جلسه به شما گفته میشه که اطلاعات بین شما و مشاور محرمانه است ولی در 3 صورت این اطلاعات میتونه به بیرون راه پیدا کنه یک اینکه شما بخواین راه پیدا کنه که باید امضا کنین و اینا، دو اینکه به کسی بخواین آسیب برسونین، سه اینکه به خودتون بخواین آسیب برسونین. اگر مقداری فکر کنن که به خودکشی و مرگ و اینا فکر میکنین 200 بار ازتون میپرسن که اگه بهش فکر کردین قول میدین زنگ بزنین هات لاین خودکشی یا پاشین برین اونجا یا نه. بنده توی اولین جلسه ام چون از پروتوکول اینجا خبری نداشتم و افکار "اگه بمیرم و اگه بمیرن و اگه زندگی سخت شه خودمو بکشم چی میشه تو سرم میگذشت" مقداری اینو باز کردم و مشاور یه 20 باری ازم پرسید که آیا به این قضیه فکر میکنم یا نه و من این احساس بهم دست داد که الان میان منو میگیرن میبرن. این داستان باعث شد من یسالی خودم دنبال جواب بگردم. کتاب مقداری بهم کمک کرد که مبارزه نکنم با افکارم و روحم. ولی بنظر بنده این کتاب ها فقط سیمپتوم دوا میکنن و مشکل باقی میمونه. تصمیم گرفتم دارو امتحان کنم که بنظرم خوب بوده یعنی تا 70 درصد کمتر شده ولی باز هم بنظرم راه حل دائمی نیست. در حال حاضر شروع کردم کتاب نیمه تاریک وجود رو میخونم و فکر میکنم به شناخت خودم خیلی بیشتر کمک کرده. از کلاب مدیتیشن دانشگاه استفاده میکنم که یکی از اساتید فلسفه لیدش میکنه کمک کننده است. ولی هنوز جرات نکردم درباره این مسئله که اگه بمیرم یا نمیرم با روانشناس حرف بزنم.

    نظر شخصی بنده اینه که ما به روحمون نمیرسیم و با این موج پرسرعت مدرنیته داریم به نا کجا آباد میریم. چه
    شکلی میشه از روح مراقبت کرد؟
    از دوستان ممنون میشم تجربیاتشونو به اشتراک بزارن و نظرشونو بگن.
    تعادل برای گوجه است، تو این مسیر باید فریک باشی!
    <دوستان دانشگاه گیلانی: اگر در روند پست مدارک از دانشگاه مشکل دارید بهم پیغام بدین
    >


  2. #2
    Junior Member
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    ارسال‌ها
    56

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    سلام
    واقعيتش ما اينجا اكثر دانشجو هستيم و از ديد روان درماني نميتونيم كمكي كنيم و اگه تجربه اي هم گفته ميشه بيشتر دستاورد شخصيه. اين افكار نياز هر انسانه، بنا بر شرايط زندگي و روحيات و تجربيات يه سري افكار هميشه بوجود مياد كه زندگي ما رو كنترل ميكنه.
    چيزايي كه گفتيد بيشتر شبيه وسواس بود تا دغدغه! بنظر من اگه خانواده ي شما بدونن شما الان تو چه وضعيت بحراني روحي هستيد بيشتر از ( هزار بار دور از جونتون) مرگ شما شكنجه ميشن! چرا وقتي زنده هستيد بيشترين لذت رو از زندگي نميبريد! وقتي خانوادتون سالم هستن از وجودشون لذت نميبريد؟
    يه چيزي رو مطمئنم و اون اينه كه ما فقط وقتي ترس از دست دادن چيزي يا مرگ و زوال اون رو داريم كه بلد نيستيم ازش به درستي استفاده كنيم. شما الان كه زنده هستي رو داري تباه ميكني با افكار مردن! در حاليكه اگه از زندگي و وقتي كه داري نهايت لذت و ارامش رو ببري هيچ وقت از لحظه ي مردن نمي ترسي! زمان همه ي ما يه روزي تموم ميشه و اين تنها حقيقته محضه!
    من نميگم كتاب يا روانشناس و دارو بده! ولي ميگم هرچي حدي داره و درمان هرچيزي توي ٢٠ سانت در ٢٠ سانت جمجمه ي سرشه! افكار شما دست خودتونه و با غرق شدن توي اين زمينه ها بيشتر انرژي و فكرتون رو توي اين زمينه ي منفي گسترش ميدي، وقتي زياد از حد به موضوعي فكر ميكني و دنبالش توي كتاب و بحث ميري بيشتر درگيرش ميشي و كمتر به جواب ميرسي، چون مطالب براي اين مسائل زياد هست ولي جواب شما بغل دستتونه، كتاب و فكر رو كنار بگذار و كنار خانوادتون باشيد به خودتون اهميت بديد، از خودت راضي باش، در يك جمله زنده باش. شايد سالها به اين موضوع فكر كردي، پس ديگه فكر كردن بهش كافيه، عمل كن! وقتي شروع ميكنه كه باز نگران اين قبيل افكار بشي پاشو و همون كارايي رو انجام بده كه اگه زنده بودي ميخواستي انجام بدي و بدون ترس از مرگ با خود مردن فرقي نداره.

    اميدوارم اين افكار به زودي شما رو ترك كنه و هميشه اين تاپيك خالي باشه
    این فرمول رو به خاطر بسپار
    9 بار زمین بخور اما 10 بار برخیز

  3. #3
    Member
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    رشته و دانشگاه
    Uni of Guilan
    ارسال‌ها
    140

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط bahi696 نمایش پست ها
    سلام
    واقعيتش ما اينجا اكثر دانشجو هستيم و از ديد روان درماني نميتونيم كمكي كنيم و اگه تجربه اي هم گفته ميشه بيشتر دستاورد شخصيه. اين افكار نياز هر انسانه، بنا بر شرايط زندگي و روحيات و تجربيات يه سري افكار هميشه بوجود مياد كه زندگي ما رو كنترل ميكنه.
    چيزايي كه گفتيد بيشتر شبيه وسواس بود تا دغدغه! بنظر من اگه خانواده ي شما بدونن شما الان تو چه وضعيت بحراني روحي هستيد بيشتر از ( هزار بار دور از جونتون) مرگ شما شكنجه ميشن! چرا وقتي زنده هستيد بيشترين لذت رو از زندگي نميبريد! وقتي خانوادتون سالم هستن از وجودشون لذت نميبريد؟
    يه چيزي رو مطمئنم و اون اينه كه ما فقط وقتي ترس از دست دادن چيزي يا مرگ و زوال اون رو داريم كه بلد نيستيم ازش به درستي استفاده كنيم. شما الان كه زنده هستي رو داري تباه ميكني با افكار مردن! در حاليكه اگه از زندگي و وقتي كه داري نهايت لذت و ارامش رو ببري هيچ وقت از لحظه ي مردن نمي ترسي! زمان همه ي ما يه روزي تموم ميشه و اين تنها حقيقته محضه!
    من نميگم كتاب يا روانشناس و دارو بده! ولي ميگم هرچي حدي داره و درمان هرچيزي توي ٢٠ سانت در ٢٠ سانت جمجمه ي سرشه! افكار شما دست خودتونه و با غرق شدن توي اين زمينه ها بيشتر انرژي و فكرتون رو توي اين زمينه ي منفي گسترش ميدي، وقتي زياد از حد به موضوعي فكر ميكني و دنبالش توي كتاب و بحث ميري بيشتر درگيرش ميشي و كمتر به جواب ميرسي، چون مطالب براي اين مسائل زياد هست ولي جواب شما بغل دستتونه، كتاب و فكر رو كنار بگذار و كنار خانوادتون باشيد به خودتون اهميت بديد، از خودت راضي باش، در يك جمله زنده باش. شايد سالها به اين موضوع فكر كردي، پس ديگه فكر كردن بهش كافيه، عمل كن! وقتي شروع ميكنه كه باز نگران اين قبيل افكار بشي پاشو و همون كارايي رو انجام بده كه اگه زنده بودي ميخواستي انجام بدي و بدون ترس از مرگ با خود مردن فرقي نداره.

    اميدوارم اين افكار به زودي شما رو ترك كنه و هميشه اين تاپيك خالي باشه
    ممنون از جوابتون. من توقع همچین جوابی رو از کاربری داشتم.

    خانواده بنده میدونن من این افکار رو دارم و حالشون هم خوب هست دوست عزیز. امیدوارم همیشه در سلامت روحی و جسمی بمانید ولی اگر روزی باهاش دچا شدید این پست منو یادتون بیاد. حرفای شما دوست عزیز شبیه مجله موفقیت زندگی و موتیویشنال اسپیکراست. من تمام رویام قبل اینکه بیام اینجا اومدن اینجا بود، وقتی اومدم اینجا فهمیدم این رشته و این دانشگاه با تمام عشق و علاقه ای که بهش دارم و با تمام بی خوابی هایی که براش میکشم هدف زندگی نیست. هدف زندگی، حداقل برای من شناختن خودمه.

    شما به کسی که انگزایتی داره نمیتونین بگین بهش فکر نکن یا از زندگیت لذت ببر. چون ابتدا فکرش دست خودش نیست که بخواد بهش فکر نکنه، ثانیا چون این افکار رو داره صرفا به این معنی نیست که زندگیش داغونه. بنده اتفاقا زندگی خیلی خوبی هم دارم اینجا. شاید ذکر نکردم ولی بنده درباده دانشجوهایی که در آمریکا زندگی میکنن صحبت میکنم. اینجا تنهایی بیداد میکنه. اکثرا سر خودشونو گرم میکنن بچه ها با باشگاه و بار و ... که فاصله بگیرن از فشارهای فکری. توی بحث انگزاینی و دپرشن هرچه کار انجام ندین و به عقب بندازین بدتره.

    من حاضرم قسم بخورم امضا هم بکنم هر ایرانی که اینجا میشناسم دپرشن و انگزایتی داره. این مریضی با مهاجرت، کالچر شاک و اینا میاد و مسئله بعدی زبانه که به راحتی نمیشه رابطه برقرار کرد. من دوست دخترم آمریکاییه و از 9 سالگی زبان میخوندم، قرار اول بهم گفت باورش نمیشه من یساله آمریکا اومدم انقد رون حرف میزدم. ولی مشکل برای درک مفهوم و رابطه برقرار کردن هست. شما یه قربونت برم از مادر میشنوی 4 روز شارژی اینجا hun bun و baby براتون میشه یسری لغت که صرفا تو مغزتون چپوندین که احساسی باهاش نیست.

    تمام چیزی که من میگم اینه که من میدونم خیلی های دیگه با این افکار دست و پنجه نرم میکنن و باید در این مورد اطلاع رسانی بشه. برای کسی مثل شما شنیدن این جملات ترسناکه و افکار ترسناکه، چون به ماها یاد دادن خوب باشیم، خوشحال باشیم، مهربون باشیم. هیشکی بهمون نگفت مرگ قطب مخالف زندگی و حقیقته باید بپذیرش. این باعث میشه یکی مثل من که از نظر ذهنی ترین نشدم میام اینجا و به مشکل برمیخورم.

    بیماری های روانی دلیل بر زندگی بد نیست. نمیدونم چرا ولی فک کنم 90% مردم ایران حتی نمیدونن مشکلی دارن. اطلاعات در رابطه با این بیماری ها بسیار کم هست.

    امیدوارم افراد بیشتری بیان اینجا و اینجا پر باشه که همانا سلامت روانی به اندازه سلامت جسمی مهم است. امیدوارم راهکارهامون برای همدیگه مفید باشه. امیدوارم مردم بیان حرف بزنن بفهمن تنها نیستن.
    تعادل برای گوجه است، تو این مسیر باید فریک باشی!
    <دوستان دانشگاه گیلانی: اگر در روند پست مدارک از دانشگاه مشکل دارید بهم پیغام بدین
    >


  4. #4
    Junior Member
    تاریخ عضویت
    Mar 2010
    ارسال‌ها
    56

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir_ow نمایش پست ها
    ممنون از جوابتون. من توقع همچین جوابی رو از کاربری داشتم.

    خانواده بنده میدونن من این افکار رو دارم و حالشون هم خوب هست دوست عزیز. امیدوارم همیشه در سلامت روحی و جسمی بمانید ولی اگر روزی باهاش دچا شدید این پست منو یادتون بیاد. حرفای شما دوست عزیز شبیه مجله موفقیت زندگی و موتیویشنال اسپیکراست. من تمام رویام قبل اینکه بیام اینجا اومدن اینجا بود، وقتی اومدم اینجا فهمیدم این رشته و این دانشگاه با تمام عشق و علاقه ای که بهش دارم و با تمام بی خوابی هایی که براش میکشم هدف زندگی نیست. هدف زندگی، حداقل برای من شناختن خودمه.

    شما به کسی که انگزایتی داره نمیتونین بگین بهش فکر نکن یا از زندگیت لذت ببر. چون ابتدا فکرش دست خودش نیست که بخواد بهش فکر نکنه، ثانیا چون این افکار رو داره صرفا به این معنی نیست که زندگیش داغونه. بنده اتفاقا زندگی خیلی خوبی هم دارم اینجا. شاید ذکر نکردم ولی بنده درباده دانشجوهایی که در آمریکا زندگی میکنن صحبت میکنم. اینجا تنهایی بیداد میکنه. اکثرا سر خودشونو گرم میکنن بچه ها با باشگاه و بار و ... که فاصله بگیرن از فشارهای فکری. توی بحث انگزاینی و دپرشن هرچه کار انجام ندین و به عقب بندازین بدتره.

    من حاضرم قسم بخورم امضا هم بکنم هر ایرانی که اینجا میشناسم دپرشن و انگزایتی داره. این مریضی با مهاجرت، کالچر شاک و اینا میاد و مسئله بعدی زبانه که به راحتی نمیشه رابطه برقرار کرد. من دوست دخترم آمریکاییه و از 9 سالگی زبان میخوندم، قرار اول بهم گفت باورش نمیشه من یساله آمریکا اومدم انقد رون حرف میزدم. ولی مشکل برای درک مفهوم و رابطه برقرار کردن هست. شما یه قربونت برم از مادر میشنوی 4 روز شارژی اینجا hun bun و baby براتون میشه یسری لغت که صرفا تو مغزتون چپوندین که احساسی باهاش نیست.

    تمام چیزی که من میگم اینه که من میدونم خیلی های دیگه با این افکار دست و پنجه نرم میکنن و باید در این مورد اطلاع رسانی بشه. برای کسی مثل شما شنیدن این جملات ترسناکه و افکار ترسناکه، چون به ماها یاد دادن خوب باشیم، خوشحال باشیم، مهربون باشیم. هیشکی بهمون نگفت مرگ قطب مخالف زندگی و حقیقته باید بپذیرش. این باعث میشه یکی مثل من که از نظر ذهنی ترین نشدم میام اینجا و به مشکل برمیخورم.

    بیماری های روانی دلیل بر زندگی بد نیست. نمیدونم چرا ولی فک کنم 90% مردم ایران حتی نمیدونن مشکلی دارن. اطلاعات در رابطه با این بیماری ها بسیار کم هست.

    امیدوارم افراد بیشتری بیان اینجا و اینجا پر باشه که همانا سلامت روانی به اندازه سلامت جسمی مهم است. امیدوارم راهکارهامون برای همدیگه مفید باشه. امیدوارم مردم بیان حرف بزنن بفهمن تنها نیستن.
    سلام دوست عزيز.
    البته من هم سالها انگليس بودم و تنها زندگي كردم، اتفاقا تصادف كردم و شرايطم خيلي وخيم شد. ٢٠ كيلو وزن كردم و همه ي فشار و ناراحتيايي كه غربت ميسازه رو تجربه كردم.
    من يه چيزي رو كه مطمينم اينكه شما يا هر ادمي ديگه توي اين شرايط خودش دواي درد خودش رو ميدونه. من ميدونستم بهاي چيزي رو كه ميخوام رو دارم پرداخت ميكنم و دم نزدم. شما هم بي شك يه هدف از رفتن داري و بهاش دوري از خانوادتونه. ولي اگه بهايي كه ميديد خيلي سنگينه و نميتونيد موندن امريكارو باش توجيه كنيد برگرديد خونتون ايران! هر كسي حق داره واسه هدفش زندگي كنه تلاش كنه ولي نه به هر قيمت و بهايي. شما اگه انقد اذيت و ازار ميبيني ضرورتي نداره ادامه بدي
    این فرمول رو به خاطر بسپار
    9 بار زمین بخور اما 10 بار برخیز

  5. #5

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    لطفا به روانشناست مراجعه کن و داروهات را حتما مصرف کن. این افکار بخشی افسردگی هست و بخشب وسواس و احتمال زیاد تو شرایط ایران بدتر میشدی و الان میتونی از امکانات امریکا استفاده کنی و از دستش نده.
    به نظرم این افکار ربطی به اینکه از حانواده دور هستی نداره و اگر پیش اونها بودید ممکن بود افکار وسواس دیگه ای جایگرینش میشد.
    بهضی حالتهای روحی با افزایش سن خودشوت را تشوت میدهتد.
    در حال حاضر باید مواظب روحیه خودت باشی. دایره دوستانت را بیشنر کن.
    خیلی خوبه که مدیتیشن میری و حتما پیش روانشناس دانشگاه برو و به هیچ وجه نگو به فکر اسیب زدند به خودت هستی و بهش بگو از این سوال احساس بدی میکنی و اونا هم نمی پرسند.
    منم با این ازار روحی مواجهه شدم و کمک خواستم. مطمینم ایران بودم شرایط خیلی بدتر میبود.


    That's the price you pay
    Leave behind your heartache, cast away
    Just another product of today
    Rather be the hunter than the prey

  6. #6
    ApplyAbroad Hero chemistrymaste آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2012
    رشته و دانشگاه
    Biophysical and Bioanalytical Chemistry
    ارسال‌ها
    1,261

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط amir_ow نمایش پست ها
    سلام خدمت دوستان عزیز،
    چند وقتیه که به این فکر میکنم که همچین موضوعی رو بسازم چون دور و ور خودم زیاد میبینم که اکثرا، من جمله بنده، باهاش دست و پنجه نرم میکنن و بعضی اوقات کنار اومدن باهاش سخت و تاقت فرسا میشه. بنده تجربه خودم رو به اشتراک میزارم و از دوستان هم خواهش میشه نظر بدن که اگه کتابی هست یا سورس خوبی رو سراغ دارن به اشتراک بزارن که حال همه بهتر باشه.
    بنده سال دومم هست که اینجام و انگزایتی دارم، در دانشگاه مشاوره میرم و دارو هم میخورم. قضیه وقتی شروع شد که اومدم اینجا (ایران که بودم به این شدت نبود) و به نظر بنده فشار درسی و سرعت زندگی روش بی اثر نبوده. چیزی که متوجه شدم اینه که غربت (یا به اصطلاح تنهایی و دوری از خانواده و ...) مشکلات چال شده پس ذهن و روح رو به سطح میاره و اینجوری میشه که کلا زندگی اینجا مقداری سخت میشه.

    چیز هایی که برام سخت بودن/هستن:
    به نظر من اولین ترسی که گریبان همه رو اینجا میگیره اینه که اگه من اینجا بمیرم چی میشه، یا این که اگه خانواده ام اینجا بمیرن چی میشه. این سوال ذهن آدم رو خیلی درگیر میکنه و مسلما چون جواب خوشایندی براش پیدا نمیشه سعی میشه بهش فکر نشه که قضیه رو حتی بدتر هم میکنه.

    تجربه من:
    یه دوستی گفته بود این افکار آماده کردن مغزه که اگر این اتفاق افتاد راهی تیمارستان نشیم یا بقولی هرچیزی ممکنه یا توقع هرچیزو بشه داشت. یه مقدار قبولش سخته من هنوز باهاش دست و پتجه نرم میکنم. تجربه بنده از جلسات مشاورم در رابطه با این قضیه مقداری پیچیده هست. توی سیستم روانپزشکی اینجا Code ای هست که رعایت میشه. در ابتدای هر جلسه به شما گفته میشه که اطلاعات بین شما و مشاور محرمانه است ولی در 3 صورت این اطلاعات میتونه به بیرون راه پیدا کنه یک اینکه شما بخواین راه پیدا کنه که باید امضا کنین و اینا، دو اینکه به کسی بخواین آسیب برسونین، سه اینکه به خودتون بخواین آسیب برسونین. اگر مقداری فکر کنن که به خودکشی و مرگ و اینا فکر میکنین 200 بار ازتون میپرسن که اگه بهش فکر کردین قول میدین زنگ بزنین هات لاین خودکشی یا پاشین برین اونجا یا نه. بنده توی اولین جلسه ام چون از پروتوکول اینجا خبری نداشتم و افکار "اگه بمیرم و اگه بمیرن و اگه زندگی سخت شه خودمو بکشم چی میشه تو سرم میگذشت" مقداری اینو باز کردم و مشاور یه 20 باری ازم پرسید که آیا به این قضیه فکر میکنم یا نه و من این احساس بهم دست داد که الان میان منو میگیرن میبرن. این داستان باعث شد من یسالی خودم دنبال جواب بگردم. کتاب مقداری بهم کمک کرد که مبارزه نکنم با افکارم و روحم. ولی بنظر بنده این کتاب ها فقط سیمپتوم دوا میکنن و مشکل باقی میمونه. تصمیم گرفتم دارو امتحان کنم که بنظرم خوب بوده یعنی تا 70 درصد کمتر شده ولی باز هم بنظرم راه حل دائمی نیست. در حال حاضر شروع کردم کتاب نیمه تاریک وجود رو میخونم و فکر میکنم به شناخت خودم خیلی بیشتر کمک کرده. از کلاب مدیتیشن دانشگاه استفاده میکنم که یکی از اساتید فلسفه لیدش میکنه کمک کننده است. ولی هنوز جرات نکردم درباره این مسئله که اگه بمیرم یا نمیرم با روانشناس حرف بزنم.

    نظر شخصی بنده اینه که ما به روحمون نمیرسیم و با این موج پرسرعت مدرنیته داریم به نا کجا آباد میریم. چه
    شکلی میشه از روح مراقبت کرد؟
    از دوستان ممنون میشم تجربیاتشونو به اشتراک بزارن و نظرشونو بگن.
    دوست گلم اینا رو خوندم و احساس کردم که یه نفر از طرف کمیستری دو سال قبل و یه سال و نیم قبل اینها رو نوشته. جواب کوتاهت این هست: هر قدر هم که مستقل بوده باشی ایران، باز هم تنهایی اینجا، بی کسی، زبان جدید، فرهنگ جدید، هوای جدید، همه چیز جدید اذیتت میکنه. پس خودتو بنداز توی اونها که عادت کنی بهشون. شما افسردگی دارین احتمالا.
    جواب طولانی:
    فکر مرگ رو همه میکنن و ما که غربتیم هم میکنیم.
    اینو یه بار قبلا بهش اشاره کردم باز هم اشاره میکنم که بدونی که تنها نیستی.
    البته کانادا هستم.
    من هیچ کس رو توی کانادا نداشتم.
    من رو تنهایی، هم خونه ایای متفاوت (من با هر تیپ ادمی که البته دانشجوئن هم خونه ای شدم و همه هم وایت بودن)، بی کسی، خیلی مسائل دیگه، فکر اینکه تعطیلاته، خیلیا حتی اگه خونواده شونو دوست نداشته باشن زوری میرن کمپینگ باهاشون، من چی؟ ازار داد اوایل اینجا.
    رشته م کاملا جدید بود یعنی این رشته به حدی جدید بود که من هر روز از خودم میپرسیدم تو دقیقا داری توی این رشته چه غلطی میکنی احمق؟ بدبخت مجبور بودی بیای یه رشته جدید بخونی؟
    کم پولی (خودت میدونی فول فاند پول کلانی نیست مخصوصا برای اینترنشنال ها که بیشترش برای شهریه میره)، بی کسی، بی ماشینی، خیلی چیزا، حس اینکه برای یه دونه پرینت باید میکوبیدم میرفتم دانشگاه ولی همین دختر 3 تا پرینتر درست و حسابی توی خونه ش داشت، اینکه من اینقدر میترسیدم پولم تموم بشه (جا هم نداشتم وسایلمو بیارم) یه دونه قیچی رفتم بعد 4 ماه خریدم و از خوشحالی گریه کردم که خدایا شکرت منم میتونم برم خرید، همه اینها، من رو تیکه تیکه کشت،
    این رو تا به حال اینجا ننوشتم، ولی چند باری که برای کارهام توی اون یه سال اول رفتم تورنتو، چند دفعه کنار CN Tower و کنار اون موزه اکواریوم و اون یکی موزه سینما چند تا کارتن خواب دیدم. به خودم گفت کمیستری نکنه این عاقبت تو باشه اینجا؟ آره یه روزی تو هم اینجا باید بخوابی بدبخت. نه تو باید خودتو بکشی و راحت شی این زندگی نمیشه.

    غربت باعث میشه تو چون کسی رو نداری پس هی به گذشته رجوع کنی و روشون زوم کنی و تمرکز و برای همینه که مشکلات چال شده بالا میاد.
    روزی که first year report م رو با بالاترین نمره قبول شدم یکمی اعتماد به نفس توی خونم اومد، روزی که سمینارم رو خوب ارائه دادم و ازم همه راضی بودن حسم بهتر شد،
    وقتی اومدم کانادا شروع کردم کارهای والنتیری انجام دادم، خیلی حسم بهتر شد. حس اینکه به بقیه کمک میکنی واقعا حس خوبی هست و پیشنهاد میکنم اینکارو انجام بدی.
    میخوام بدونی که این روزها میگذره و تو نهایتا میای بیرون. ما همه توی این وضعیت بودیم. یه بار یکی از دوستام اومد خونه م، گفت بینی بین الله تو الان به یه دختری بگی بیا بهت پذیرش میدیم با فول فاند ولی باید بیای اینجا زندگی کنی، نمیاد اینجا، بیاد هم سر یه هفته برمیگرده ایران.
    میخوام بدونی که شرایط من این بود.
    دوست وایتم (کاناداییه) اومد اتاقم رو دید و بنده خدا سکته کرد و صورتش واقعا عوض شد ولی خودشو فوری جمع و جور کرد و گفت نه مهم اینه که تو اینجا رو تمیز نگه داشتی و دوست داری محیط زندگیتو. میخوام بدونی که چه جور جایی زندگی میکردم.
    همه چیز عوض شد، درست شد، هیچ کدوم اون اتفاقهایی که توی مخم بود نیفتاد. واقعا همه چی مرتب شد، دوستای عالی پیدا کردم. کسانی که واقعا بابت داشتنشون خدا رو روزی هزار مرتبه شکر میکنم.
    زندگی تو هم همینه.
    درست میشه، عوض میشه. نگران نباش.
    ضمنا نگران این نباش که اگه بگی که فکر کشتن خودت به سرت میزنه میان میبرنت. میخوان بدونن ابعاد قضیه چطوریه و چقدر جدیه. نمیبرنت. بهت کمک میکنن.
    من اینجا ادم خودکشی کرده و در حال رگ زدن و خون و خون ریزی دیدم. هر هفته برمیگشتن سر خونه زندگیشون و باز هفته دیگه خودکشی میکردن!! نگران نباش.
    یه دوستی داشتم توی کانادا، زندگیشو ساخته بود و همه چیش مرتب بود، بهم قول داد (خودش قول داد من نخواستم) که همیشه مثل یه دوست میمونه پشت من (دوستها و رفیقا پشت خب طبیعتا هوای هم رو دارن) نه تنها زیر تمام قولهاش زد، بلکه وقتی من اومدم کانادا هیچ کمکی بهم نکرد که هیچ، بلکه دو سال رو شمرد، یعنی هفتصد تا چوب خط کشید که توی یه روز از اونها شکست و بدبختی من رو ببینه. وقتی ندید، و وقتی دید که موفق شدم، به جای اینکه بگه مبارکه یا عالیه یا هرچی. گفت من عمدا نخواستم کمکت کنم و اتفاقا تو ارزش کمک من رو نداشتی. خیلی هم بابت پیشرفتم ناراحت شد و تا میخوردم دعوامم کرد. این هم ماجرای تنها دوستم که قبل از اومدنم به کانادا تنها دوست من توی کانادا بود. یعنی یه دشمن عقده ای توی کانادا داشتم نه یه دوست، و خودم خبر نداشتم.
    دو سال من تموم شد، مشکلاتم تموم شد. کمک های کسانی که دستم رو گرفتن توی ذهنم موند و این هم به تجربه م اضافه شد که اونی که همش میگه من دوستتم و خیرتو میخوام، الزاما دوستت نیست.
    نگران نباش. درست میشه. سعی کن روی درست تمرکز کنی. چیزایی که مینویسی رو من و دوستام در جای جای کانادا تجربه کردیم.
    امیدوارم هم خونه ای داشته باشی اگه نداری برو یه خونه ای که با بقیه مشترکه. داشتن هم خونه ای باعث میشه هم زبانت قوی شه هم کالچرو زود یاد میگیری هم اینکه گذر زمان رو حس نکنی و وقت فکر کردن به این چیزها رو نخواهی داشت. هم اینکه دوستای جدید پیدا میکنی. شما مورد اول نیستی که اینها رو میگه. و نخواهی بود هم. ضمن اینکه هرکسی که بگه نه من از اول مهاجرتم همه چیم عالی بود و به هیچ مشکلی نخوردم یا نمیدونم همه همون روز اول عاشق چشم و ابروم شدم من اول از همه ازش دور میشم چون مطمئنم یا دروغ میگه یا مشکلی داره. نگران نباش و زیاد به این چیزها فکر نکن. خیلی ورزش کن. درست میشه.
    منبع خوب:
    این کتاب خیلی به من کمک کرد، حداقل تمیرن هاشو انجام بده:
    https://www.applyabroad.org/forum/sh...=1#post2578770


    "We believe in "Possibility

    به هر چیزی که فکر کنید از ته دلتون، بهش میرسید!

  7. #7
    ApplyAbroad Veteran

    تاریخ عضویت
    Oct 2012
    ارسال‌ها
    1,209

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    سلام
    در مورد انزایتی و دپرشن با توجه به نظر روانپزشک باید دارو مصرف کنید و جلسات مشاوره برید. اگر حس می کنید دارو تجویزشده پاسخ نمیده از پزشکتون بخواید که آلترناتیو تجویز کنند و توضیح بدید که چه احساس و افکاری دارید. ولی این داروها معمولا تا ستیبل کردن فرد شش ماه زمان لازم دارند. داروها عوارض جانبی دارند اگر اذیت هستید اطلاع بدید ولی به هر حال مدتی تحمل کنید.
    هیچ وقت داروها به میل خودتون قطع نکنید چون بازگشت علائم با شدت بیشتر همراه هست متاسفانه.
    مدیتشن خوب هست. مطالعه خوب هست. شما یک برنامه منسجم لازم دارید تا ذهن شما کمتر فرصت کنه در این افکار غرق بشه. یک برنامه شامل ورزش روزی دو ساعت، رژیم غذایی، حذف سوشال مدیا، صحبت کردن با خانواده و دوستان، فاصله گرفتن از افراد منفی و توکسیک، یادگیری زبان جدید. این مورد آخر چون خیلی ذهن فرد درگیر میکنه کم کم به ذهن جهت تازه میده.
    من توصیه می کنم کتاب راجع به انزایتی و دپرشن و راهکارها و...مطالعه نکنید چون ممکن هست دچار خودبیمارانگاری بشید.
    تجربه من این هست که در دو حالت این مشکل ایجاد میشه یا فرد مشکلات اگنور میکنه تا حدی که تحمل از دست میده یا به قدری خودش درگیر کار و درس میکنه که مجدد صورت مساله پابرجا هست.
    راه حل برای من صحبت کردن با خانواده و دوستان بود. البته افرادی که شما قضاوت نکنند، سرزنش نکنند، انگشت اتهام به سمت شما نگیرند، با شما بحث نکنند، از صحبت های شما علیه شما استفاده نکنند و...تا شما بتونید بتدریج اپن اپ کنید.
    در زمینه کالچر شاک با شما موافق هستم و متاسفانه راه گریز نیستمگر تغییر محیط.
    کتاب atomic habits من به تازگی خوندم و کتاب خوبی بود، البته در نگاه اول شاید بی ربط باشه ولی در عمق مرتبط هست.
    وقتی با مشاور صحبت می کنید سعی کنید دائم به گذشته برگردید و در خلال فلش بک ها به یاد بیارید که کجاها باید گریه می کردید یا فریاد میزدید یا بحث می کردید و...سعی کنید احساسات بازسازی کنید تا ببینید چه حرف یا اکت بیشتر به روحیه شما صدمه زده. اگر افکار خودکشی دارید تنها زندگی نکنید و به همخونه خودتون مساله مطرح کنید. ولی با دانشگاه یا روانپزشک هم مساله خیلی باز نکنید من بطور دقیق اطلاع ندارم این سیاست محرمانگی به چه صورت هست.
    من چندان فکر نمیکنم از این تاپیک استقبال بشه چون ذکر مشکلات روحی تابو هست. در نهایت خودتون بهتر میتونید برآورد از وضعیت خودتون داشته باشید چون من کاملا بلایند نظر دادم.
    موفق باشید

  8. #8
    ApplyAbroad Veteran

    تاریخ عضویت
    Oct 2012
    ارسال‌ها
    1,209

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط chemistrymaste نمایش پست ها
    دوست گلم اینا رو خوندم و احساس کردم که یه نفر از طرف کمیستری دو سال قبل و یه سال و نیم قبل اینها رو نوشته. جواب کوتاهت این هست: هر قدر هم که مستقل بوده باشی ایران، باز هم تنهایی اینجا، بی کسی، زبان جدید، فرهنگ جدید، هوای جدید، همه چیز جدید اذیتت میکنه. پس خودتو بنداز توی اونها که عادت کنی بهشون. شما افسردگی دارین احتمالا.
    جواب طولانی:
    فکر مرگ رو همه میکنن و ما که غربتیم هم میکنیم.
    اینو یه بار قبلا بهش اشاره کردم باز هم اشاره میکنم که بدونی که تنها نیستی.
    البته کانادا هستم.
    من هیچ کس رو توی کانادا نداشتم.
    من رو تنهایی، هم خونه ایای متفاوت (من با هر تیپ ادمی که البته دانشجوئن هم خونه ای شدم و همه هم وایت بودن)، بی کسی، خیلی مسائل دیگه، فکر اینکه تعطیلاته، خیلیا حتی اگه خونواده شونو دوست نداشته باشن زوری میرن کمپینگ باهاشون، من چی؟ ازار داد اوایل اینجا.
    رشته م کاملا جدید بود یعنی این رشته به حدی جدید بود که من هر روز از خودم میپرسیدم تو دقیقا داری توی این رشته چه غلطی میکنی احمق؟ بدبخت مجبور بودی بیای یه رشته جدید بخونی؟
    کم پولی (خودت میدونی فول فاند پول کلانی نیست مخصوصا برای اینترنشنال ها که بیشترش برای شهریه میره)، بی کسی، بی ماشینی، خیلی چیزا، حس اینکه برای یه دونه پرینت باید میکوبیدم میرفتم دانشگاه ولی همین دختر 3 تا پرینتر درست و حسابی توی خونه ش داشت، اینکه من اینقدر میترسیدم پولم تموم بشه (جا هم نداشتم وسایلمو بیارم) یه دونه قیچی رفتم بعد 4 ماه خریدم و از خوشحالی گریه کردم که خدایا شکرت منم میتونم برم خرید، همه اینها، من رو تیکه تیکه کشت،
    این رو تا به حال اینجا ننوشتم، ولی چند باری که برای کارهام توی اون یه سال اول رفتم تورنتو، چند دفعه کنار CN Tower و کنار اون موزه اکواریوم و اون یکی موزه سینما چند تا کارتن خواب دیدم. به خودم گفت کمیستری نکنه این عاقبت تو باشه اینجا؟ آره یه روزی تو هم اینجا باید بخوابی بدبخت. نه تو باید خودتو بکشی و راحت شی این زندگی نمیشه.

    غربت باعث میشه تو چون کسی رو نداری پس هی به گذشته رجوع کنی و روشون زوم کنی و تمرکز و برای همینه که مشکلات چال شده بالا میاد.
    روزی که first year report م رو با بالاترین نمره قبول شدم یکمی اعتماد به نفس توی خونم اومد، روزی که سمینارم رو خوب ارائه دادم و ازم همه راضی بودن حسم بهتر شد،
    وقتی اومدم کانادا شروع کردم کارهای والنتیری انجام دادم، خیلی حسم بهتر شد. حس اینکه به بقیه کمک میکنی واقعا حس خوبی هست و پیشنهاد میکنم اینکارو انجام بدی.
    میخوام بدونی که این روزها میگذره و تو نهایتا میای بیرون. ما همه توی این وضعیت بودیم. یه بار یکی از دوستام اومد خونه م، گفت بینی بین الله تو الان به یه دختری بگی بیا بهت پذیرش میدیم با فول فاند ولی باید بیای اینجا زندگی کنی، نمیاد اینجا، بیاد هم سر یه هفته برمیگرده ایران.
    میخوام بدونی که شرایط من این بود.
    دوست وایتم (کاناداییه) اومد اتاقم رو دید و بنده خدا سکته کرد و صورتش واقعا عوض شد ولی خودشو فوری جمع و جور کرد و گفت نه مهم اینه که تو اینجا رو تمیز نگه داشتی و دوست داری محیط زندگیتو. میخوام بدونی که چه جور جایی زندگی میکردم.
    همه چیز عوض شد، درست شد، هیچ کدوم اون اتفاقهایی که توی مخم بود نیفتاد. واقعا همه چی مرتب شد، دوستای عالی پیدا کردم. کسانی که واقعا بابت داشتنشون خدا رو روزی هزار مرتبه شکر میکنم.
    زندگی تو هم همینه.
    درست میشه، عوض میشه. نگران نباش.
    ضمنا نگران این نباش که اگه بگی که فکر کشتن خودت به سرت میزنه میان میبرنت. میخوان بدونن ابعاد قضیه چطوریه و چقدر جدیه. نمیبرنت. بهت کمک میکنن.
    من اینجا ادم خودکشی کرده و در حال رگ زدن و خون و خون ریزی دیدم. هر هفته برمیگشتن سر خونه زندگیشون و باز هفته دیگه خودکشی میکردن!! نگران نباش.
    یه دوستی داشتم توی کانادا، زندگیشو ساخته بود و همه چیش مرتب بود، بهم قول داد (خودش قول داد من نخواستم) که همیشه مثل یه دوست میمونه پشت من (دوستها و رفیقا پشت خب طبیعتا هوای هم رو دارن) نه تنها زیر تمام قولهاش زد، بلکه وقتی من اومدم کانادا هیچ کمکی بهم نکرد که هیچ، بلکه دو سال رو شمرد، یعنی هفتصد تا چوب خط کشید که توی یه روز از اونها شکست و بدبختی من رو ببینه. وقتی ندید، و وقتی دید که موفق شدم، به جای اینکه بگه مبارکه یا عالیه یا هرچی. گفت من عمدا نخواستم کمکت کنم و اتفاقا تو ارزش کمک من رو نداشتی. خیلی هم بابت پیشرفتم ناراحت شد و تا میخوردم دعوامم کرد. این هم ماجرای تنها دوستم که قبل از اومدنم به کانادا تنها دوست من توی کانادا بود. یعنی یه دشمن عقده ای توی کانادا داشتم نه یه دوست، و خودم خبر نداشتم.
    دو سال من تموم شد، مشکلاتم تموم شد. کمک های کسانی که دستم رو گرفتن توی ذهنم موند و این هم به تجربه م اضافه شد که اونی که همش میگه من دوستتم و خیرتو میخوام، الزاما دوستت نیست.
    نگران نباش. درست میشه. سعی کن روی درست تمرکز کنی. چیزایی که مینویسی رو من و دوستام در جای جای کانادا تجربه کردیم.
    امیدوارم هم خونه ای داشته باشی اگه نداری برو یه خونه ای که با بقیه مشترکه. داشتن هم خونه ای باعث میشه هم زبانت قوی شه هم کالچرو زود یاد میگیری هم اینکه گذر زمان رو حس نکنی و وقت فکر کردن به این چیزها رو نخواهی داشت. هم اینکه دوستای جدید پیدا میکنی. شما مورد اول نیستی که اینها رو میگه. و نخواهی بود هم. ضمن اینکه هرکسی که بگه نه من از اول مهاجرتم همه چیم عالی بود و به هیچ مشکلی نخوردم یا نمیدونم همه همون روز اول عاشق چشم و ابروم شدم من اول از همه ازش دور میشم چون مطمئنم یا دروغ میگه یا مشکلی داره. نگران نباش و زیاد به این چیزها فکر نکن. خیلی ورزش کن. درست میشه.
    منبع خوب:
    این کتاب خیلی به من کمک کرد، حداقل تمیرن هاشو انجام بده:
    https://www.applyabroad.org/forum/sh...=1#post2578770
    سلام
    نه شما و نه من نمیتونیم در محیط مجازی برای اشخاص تشخیص بیماری بدیم. اکی؟ پس نمیتونیم بگیم :" شما افسردگی دارین احتمالا". حتی اگر خود شخص و پزشکش اذعان داشته باشند.
    در ضمن یک راه غلبه بر افسردگی حرف زدن و گریه کردن هست ولی در فرهنگ ایران چون مرد که گریه نمیکنه و حرف هم که نمیزنند در غربت سریعتر دچار مشکل میشن.
    افرادی دیدید که هر هفته اقدام خودکشی دارند و هفته بعد اکی هستند؟ فکت؟
    موفق باشید

  9. #9
    Member
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    رشته و دانشگاه
    Uni of Guilan
    ارسال‌ها
    140

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط bahi696 نمایش پست ها
    سلام دوست عزيز.
    البته من هم سالها انگليس بودم و تنها زندگي كردم، اتفاقا تصادف كردم و شرايطم خيلي وخيم شد. ٢٠ كيلو وزن كردم و همه ي فشار و ناراحتيايي كه غربت ميسازه رو تجربه كردم.
    من يه چيزي رو كه مطمينم اينكه شما يا هر ادمي ديگه توي اين شرايط خودش دواي درد خودش رو ميدونه. من ميدونستم بهاي چيزي رو كه ميخوام رو دارم پرداخت ميكنم و دم نزدم. شما هم بي شك يه هدف از رفتن داري و بهاش دوري از خانوادتونه. ولي اگه بهايي كه ميديد خيلي سنگينه و نميتونيد موندن امريكارو باش توجيه كنيد برگرديد خونتون ايران! هر كسي حق داره واسه هدفش زندگي كنه تلاش كنه ولي نه به هر قيمت و بهايي. شما اگه انقد اذيت و ازار ميبيني ضرورتي نداره ادامه بدي
    مرسی از جوابتون. میدونم ما انتخاب کردیم. ولی شما چرا دم نزدید؟ چرا قکر میکنین حرف زدن راجع به زندگی یا حتی بیان احساساتتون صلب میکنه شما رو از رسیدن یا حتی مغایر هست باهاش؟ دوست دارم بدونم، جدی میگم.

    بنده فکر میکنم ما انسانیم و فلکسیبل، ولی این مغز وقتی کش میاد مسلما تاثیرات خودشو داره. ممنونم بابت پیشنهادتون درباره برگشت، ولی من بیشتر تمرکزم حل مشکل هست تا پاک کردنش.
    تعادل برای گوجه است، تو این مسیر باید فریک باشی!
    <دوستان دانشگاه گیلانی: اگر در روند پست مدارک از دانشگاه مشکل دارید بهم پیغام بدین
    >


  10. #10
    Member
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    رشته و دانشگاه
    Uni of Guilan
    ارسال‌ها
    140

    پیش فرض پاسخ : بیماری های روحی و روانی و راهکار ها

    نقل قول نوشته اصلی توسط bestofbestzizi نمایش پست ها
    لطفا به روانشناست مراجعه کن و داروهات را حتما مصرف کن. این افکار بخشی افسردگی هست و بخشب وسواس و احتمال زیاد تو شرایط ایران بدتر میشدی و الان میتونی از امکانات امریکا استفاده کنی و از دستش نده.
    به نظرم این افکار ربطی به اینکه از حانواده دور هستی نداره و اگر پیش اونها بودید ممکن بود افکار وسواس دیگه ای جایگرینش میشد.
    بهضی حالتهای روحی با افزایش سن خودشوت را تشوت میدهتد.
    در حال حاضر باید مواظب روحیه خودت باشی. دایره دوستانت را بیشنر کن.
    خیلی خوبه که مدیتیشن میری و حتما پیش روانشناس دانشگاه برو و به هیچ وجه نگو به فکر اسیب زدند به خودت هستی و بهش بگو از این سوال احساس بدی میکنی و اونا هم نمی پرسند.
    منم با این ازار روحی مواجهه شدم و کمک خواستم. مطمینم ایران بودم شرایط خیلی بدتر میبود.
    ممنونم از پاسختون. بله، شاید این شانسیه برای ما که بتونم خودمونو دوا کنیم. چون از کیفیت بالاتری برخورداره روانشناسی اینجا.
    تعادل برای گوجه است، تو این مسیر باید فریک باشی!
    <دوستان دانشگاه گیلانی: اگر در روند پست مدارک از دانشگاه مشکل دارید بهم پیغام بدین
    >


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •