نقل قول نوشته اصلی توسط bahi696 نمایش پست ها
خوب هيچي تو اين دنيا بي مزد نيست. اگه ميخواستم به هدفم برسم بايد سوسول بازي رو كنار ميگذاشتم. اگه خانوادم ميفهميدن تصادف كردم يا چه مشكلات و سختي هايي داشتم عمرا اجازه ميدادن بمونم، قطعا زندگي خوبي ايران داشتم و خانوادم ذره اي واسم كم نميذاشتن اگه ميخواستم از موندنم انصراف ميدادم. ولي دلم ميخواست كه قدرت خودم رو به خودم اثبات كنم، اثبات كنم كه منم ميتونم روي پاي خودم باشم و يه جاهايي از پس مشكلاتم برميام، اگه اين كار رو توي اون زمان انجام نميدادم عمري پيش خودم سرافكنده بودم و احساس ضعف ميكردم، و هيچ وقت نميتونستم باور كنم كه بازم اگه مشكلي واسم پيش بياد ميتونم از پسش بر بيام. خداروشكر تونستم اون روزا رو بگذرونم و الان خيلي احساس خوبي دارم، بعد از اون اتفاقات ديگه اكثرا مشكلات واسم خيلي كوچيك بنظر ميان. اگه بازم به يه بحراني بخورم مطمئنم من همون ادمي هستم كه تونستم و موفق شدم، پس با قدرت و بدون ترس جلو ميرم و چيزي به راحتي جلومو نميگره. يه وقتايي تا براي زندگي يه روزاي سختي رو فدا نكني روزاي خوبش رو بهت مجاني نميده. البته همه اينجوري نيستن و هركسي شرايط خودش رو داره. ولي استقلال روحي انقد خوبه كه ارزش همه ي اون سختيا رو واسم داشت.
جالب شد برام. راستش یه دو روزی هست دارم به مسله مشترکمون فکر میکنم ولی نمیدونستم باید حرفی بزنم یا خیر. من خودم اصلا حوصله شنیدن Advice رو ندارم. مگر اینکه خودم از کسی بخوام. و نمیخوام حرفم حالت Advice باشه.

شباهتی که من در خودم و در شما میبینم، و شاید خیلی از دانشجوهای دیگه ای که اینجا هستن هم همین حس رو داشته باشن، اینه که میخوان خانواده رو سربلند کنن و مایه شرمندگی یا نگرانی نشن، در مورد خودم من همیشه خودم رو در دِین مادرم میبینم. من ترس از این دارم که اینجا نتونم دووم بیارم و خانواده مو شرمنده کنم و همیشه این قضیه رو با این داستان که من باید آدم قوی باشم میپوشوندم. در صورتی که علت شجاعت کسی مثل بنده ترس از شکست بود. یعنی دقیقا قطب مخالفش. قضیه اون فضانورده است که بهش گفتن چی شد که تصمیم گرفتی فضانورد بشی گفت بچه بودم یکی بهم گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی. متوجه منظور من میشین؟ حالا که ترس میتونه شجاعت رو به این شکلی فعال کنه چرا ما، من و شما، از خود شجاعت برای شجاع بودن استفاده نمیکنیم؟

منظور شما رو هم از استقلال روحی نمیفهمم.