سلام خدمت دوستان عزیز،
چند وقتیه که به این فکر میکنم که همچین موضوعی رو بسازم چون دور و ور خودم زیاد میبینم که اکثرا، من جمله بنده، باهاش دست و پنجه نرم میکنن و بعضی اوقات کنار اومدن باهاش سخت و تاقت فرسا میشه. بنده تجربه خودم رو به اشتراک میزارم و از دوستان هم خواهش میشه نظر بدن که اگه کتابی هست یا سورس خوبی رو سراغ دارن به اشتراک بزارن که حال همه بهتر باشه.
بنده سال دومم هست که اینجام و انگزایتی دارم، در دانشگاه مشاوره میرم و دارو هم میخورم. قضیه وقتی شروع شد که اومدم اینجا (ایران که بودم به این شدت نبود) و به نظر بنده فشار درسی و سرعت زندگی روش بی اثر نبوده. چیزی که متوجه شدم اینه که غربت (یا به اصطلاح تنهایی و دوری از خانواده و ...) مشکلات چال شده پس ذهن و روح رو به سطح میاره و اینجوری میشه که کلا زندگی اینجا مقداری سخت میشه.

چیز هایی که برام سخت بودن/هستن:
به نظر من اولین ترسی که گریبان همه رو اینجا میگیره اینه که اگه من اینجا بمیرم چی میشه، یا این که اگه خانواده ام اینجا بمیرن چی میشه. این سوال ذهن آدم رو خیلی درگیر میکنه و مسلما چون جواب خوشایندی براش پیدا نمیشه سعی میشه بهش فکر نشه که قضیه رو حتی بدتر هم میکنه.

تجربه من:
یه دوستی گفته بود این افکار آماده کردن مغزه که اگر این اتفاق افتاد راهی تیمارستان نشیم یا بقولی هرچیزی ممکنه یا توقع هرچیزو بشه داشت. یه مقدار قبولش سخته من هنوز باهاش دست و پتجه نرم میکنم. تجربه بنده از جلسات مشاورم در رابطه با این قضیه مقداری پیچیده هست. توی سیستم روانپزشکی اینجا Code ای هست که رعایت میشه. در ابتدای هر جلسه به شما گفته میشه که اطلاعات بین شما و مشاور محرمانه است ولی در 3 صورت این اطلاعات میتونه به بیرون راه پیدا کنه یک اینکه شما بخواین راه پیدا کنه که باید امضا کنین و اینا، دو اینکه به کسی بخواین آسیب برسونین، سه اینکه به خودتون بخواین آسیب برسونین. اگر مقداری فکر کنن که به خودکشی و مرگ و اینا فکر میکنین 200 بار ازتون میپرسن که اگه بهش فکر کردین قول میدین زنگ بزنین هات لاین خودکشی یا پاشین برین اونجا یا نه. بنده توی اولین جلسه ام چون از پروتوکول اینجا خبری نداشتم و افکار "اگه بمیرم و اگه بمیرن و اگه زندگی سخت شه خودمو بکشم چی میشه تو سرم میگذشت" مقداری اینو باز کردم و مشاور یه 20 باری ازم پرسید که آیا به این قضیه فکر میکنم یا نه و من این احساس بهم دست داد که الان میان منو میگیرن میبرن. این داستان باعث شد من یسالی خودم دنبال جواب بگردم. کتاب مقداری بهم کمک کرد که مبارزه نکنم با افکارم و روحم. ولی بنظر بنده این کتاب ها فقط سیمپتوم دوا میکنن و مشکل باقی میمونه. تصمیم گرفتم دارو امتحان کنم که بنظرم خوب بوده یعنی تا 70 درصد کمتر شده ولی باز هم بنظرم راه حل دائمی نیست. در حال حاضر شروع کردم کتاب نیمه تاریک وجود رو میخونم و فکر میکنم به شناخت خودم خیلی بیشتر کمک کرده. از کلاب مدیتیشن دانشگاه استفاده میکنم که یکی از اساتید فلسفه لیدش میکنه کمک کننده است. ولی هنوز جرات نکردم درباره این مسئله که اگه بمیرم یا نمیرم با روانشناس حرف بزنم.

نظر شخصی بنده اینه که ما به روحمون نمیرسیم و با این موج پرسرعت مدرنیته داریم به نا کجا آباد میریم. چه
شکلی میشه از روح مراقبت کرد؟
از دوستان ممنون میشم تجربیاتشونو به اشتراک بزارن و نظرشونو بگن.