می گن: بره عادت می کنه...کم کم یادش می ره...
اینقدر کار داره که دیگه یاد خاطره ها هم نمیفته...
خودم رو می زنم به اون راه و حرفها رو نشنیده می گیرم....
هیچ کس نمی دونه تک تک حرفها و لحظه هایی رو که دوست دارم رو تو ذهنم حک کردم...
یه وفتایی با خودم می خندم و میگم ای داد بیداد...
لعنت به این حافظه...کاش عین ماهی حافظم دو ثانیه بود...
اونوفت یادِ چیزی نمی افتادم و دلم تنگ نمی شد...
حتی بالا رفتن از راه پله و باز کردنِ درِ قهوه ای رنگ خونه... اینم برام شده خاطره...
دلتنگی برای همین چیزای به ظاهر کوچیک....
دلتنگی مثل کوفتگی بعد از تصادفه...اوایلش گرمی ...نمی فهمی چی به روزت اومده...بعد از یه چند روز دردش جوری شروع می شه که تا عمق وجودت می ره و با هیچ مُسکنی هم آروم نمی شه....
علاقه مندی ها (Bookmarks)