درود به همه دوستان
این چیزی که میگم بهتون براساس تجربه زندگی چندین ساله خودم تو کانادا و انگلستان و اینکه ی روانشناس هستم رو براتون می گم.
خوب قطع یقین کندن از محیطی که حداقل 10 سال گذشته رو درش بودیم و رفتن به مکانی جدید اونم برای کسی که سابقه ی چنین چیزی رو نداره کمی نه و زیادی سخته. اما این باین معنا نیست که نمیشه و نباید رفت و بمونیم بهتره تا اینکه بریم و افسرده شیم و یا دچار اضطراب و وابستگی بشیم.
همیشه از نظر منطقی وقتی تصمیمی می گیرید بیایید یک لیست رو ایجاد کنید که درش دو چیز باشه (1) مزایای این کار و (2) معایب این کار ... اما نه صبر کنید... بیایید این لیست رو کمی بهتر کنیم، لیست رو نمره بندی کنیم به طور مثال از میزان مفید بودن خیلی زیاد به خیلی کم و عمومی و از میزان خیلی بد بودن تا معمولی دسته بندی کنیم مثلا خیلی مفید و عالی 5 نمره، مفید 4 نمره، متوسط 3 نمره ، وضعیت مشابه در دو محیط جدید 2 نمره و عمومی هست و نمیتونه تفاوتی حتی در حد اپسیلون داشته باشه 1 نمره برای هر دو حالت ایجاد کنیم... بعد بسنجیم ببینیم این تصمیم چقد برامون مفید هست مثلا من خودم زمانی که به کانادا رفتم این لیست رو به این شیوه چیدم:
یادگیری زبان انگلیسی 5 نمره
فرهنگ آزاد و زندگی در جامعه دمکراسی دار 5 نمره
آزادی و حتی اینترنت پر سرعت 2 نمره
امکان آشنایی با دوستان و اقوام و ملیت های جدید 4 نمره
دسترسی به امکانات رفاهی و اجتماعی 4 نمره
و در بخش مضرات هم اینارو نوشتم:
نبود دوستان و کمبود وقت برای تفریح و دوستی و خیابون گردی 2
مشکل عدم آشنایی کامل با زبان انگلیسی در آن زمان 3
دلتنگی 4
و درنهایت به نتیجه ی 20 به 5 رسیدم و انتخاب رو بر کانادا متمرکز کردم...
شما هم بیایید با منطقی درست و با تصمیم گیری درست راه رو طی کنید. من از همین بچه های فروم می شناسم که زمانی میگفت من برم ترکیه زندگی کنم کلامو هوا می کنم و سور و شادی و ... شانس بورس شد رفت ایتالیا و شاید باورتون نشه سه ماه بعد با افسردگی مفرط برگشت!!!!
آنچه مسلم است تا به اینجا که رسیده اید قطعا از لحاظ عقلانی و تجربی بلوغ کامل رسیدید و هرآنچه از این ببعد کسب می کنید تجربه هست، در انتخابتون دقت کنید، جستجو کنید، بپرسید(حتی اگر هزاران بار شده و از هزاران کس) و به خودتون بقبولونید که واقعا در آینده شما چه اتفاقاتی رخ خواهد داد اگر تصمیم درست باشه و چه مشکلاتی در صورت عدم تصمیم درست.
نمونه زندگی خودم: من بخاطر کار بابام یکسالی در کانادا زندگی کردم، بریتیش کلمبیا و ونکوور با اون همه خوبی هاش، واقعا دو ماه اول دپرس بودم... نه دوستی،نه آشنایی،هر لحظه دل برای خیابون گردی تو تهران و اصفهان و کجا و کجا و کج تنگ می شد، ترس از دزدیده شدن،ترس از قانون شکنی،ترس از همه چی بر زندگیم حاکم بود؛بعد از ماه اول بود که کم کم سعی کردم خودمو تطبیق بدم،خوب من مدرسه نداشتم و قرار بود برای کنکور برگردم ایران و همین... حتی حس درس خوندن رو هم نداشتم، اما کم کم اومدم بیرون و شروع کردم به گشتن و دیدن و ....اولین جایی که رفتم پارک ملکه الیزابت بود که واقعا برام سخت بود، انگار به قول روانشناسی فوبیای مکان های و اجتماع رو هم داشتم... اما برای من کم کم عادی شد به طوری که واقعا نمیخواستم برگردم و ...
مسلم همه دلمون برای ایران تنگ میشه،حتی با دلی پر از نفرت یا هرچی مشابه اما خوب به این فکر کنیم که چی پیش می آید که اگر بمانیم... آیا بازار کار درستی در انتظار ماست اینجا؟؟؟ آیا محیط پیشرفتی کرده است؟ نمونه تهران واقعا چه پیشرفتی داشته است؟؟؟؟؟ اصفهان چطور و .. و ...
پس بیاییم با خودمون رو راس باشیم. بنطرم اگر اون لیست رو ساختید و امیتاز بالا رو هرجا گرفتید همون رو انتخاب کنید...
ی پیشنهاد هم دارم برای دوستانی که می خوان چند روش خوب برای دوری از غم غربت و ... داشته باشن، ی سری یه این لینک بزنید
http://www.gooverseas.com/blog/ways-...ickness-abroad
چیزای جالبی درش هست که می تونه دید شما رو بخوبی تغییر بده خصوصا مورد 1 که واقعا راه جالبی هست، خصوصا دوستانی که مدتی زودتر از شروع درسا میرن کشور جدید...این مورد واقعا جذابه براتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)