سلام دوستان. کسی اینجا هست که الان خارج از کشور زندگی کنه؟ چجوری دوری از خونواده رو تحمل میکنید؟؟
خلاصه، می تونید به این دو چیز توجه کنید:
1- چرا خانواده من پا نمی شن برن کانادا تا مهاجرت را برای من مثل آب خوردن کنن. تا وقتی اقامت دائم نگرفتم باهاشون حرف نمی زنم. میشنن کنار افرادی، بهشون می گن خیلی برای فرزندتون زحمت کشید، قدر نمی دونه، بسشه دیگه..... چه زحمتی کشیدن؟ چرا نمی رن خارج؟ نمی خوام بیان کنار من، می خوام برای مهاجرت من قدم مثبتی بردارن. خواهرم یکبار گفت دلت برامون تنگ نمی شه؟ گفتم: پاشین برین ونکوور تا دلم باستون تنگ شه. دل کسی که تو ایران نشسته نمی خوام باسم تنگ بشه...
2- به این فکر کنین که چ جوری تا ابد خارج بمونین. علارغمی که الان خارج هستید، هر روز گوشت به تنتون آب میشه که بهتون یادآوری می کنن یه روز باید برگردید جایی که ازش فرار کردید. چرا خارج شما را نگه نمی داره، چرا بعد از این همه سال نمی فهمه هرگز نمی خواید برگردید.
من اصلن دلم تنگ نمی شه، بسیار کلافه هستم که چرا باید برگردم. چه جور دوباره فرار کنم، تا کی، چرا اقامت نمی دن. این چ خانواده ای هست که من را اونجا به دنیا آورده و همش میگه : بعدش بعدش درست میشه.
برای خواندن مقاله به چه گوش دهیم Link
البته مشکل منم هم هست، که راه حلی نیافتم:
http://www.applyabroad.org/forum/sho...B1%D9%87%D8%9F
دوست گلم،
این دلتنگی، یا تحمل دوری از خانواده بخشی از وجود ماست. حتی بقیه جانداران این حس رو دارن. ژن ماست، و ما نمیتونیم مبارزه کنیم با خودمون. این رو به عنوان یک فکت، یک بخش فکچوال زندگی قبول کنید. اگه قبول کنید اسان تر میشه تحمل. جانداران اینجوری به نسل های بعد و میلیون ها سالهای بعد منتفل شدن. بدون حس اولیه نجات دادن خود، بدون حس دلتنگی / همذات پنداری، میل به تایید شدن، میل به جمع گرایی، ما اینجا نبودیم. الان توی تانک ماشینمون بودیم و برای هر گالونمون شش دلار میدادن.
از طرفی، هر چقدر خاطرات خوبتون بیشتر باشه، دلتنگی بیشتره و دوری سخت تر. کلا هر جای دنیا رو تجربه کنید همینه.
خیلی سخت هست تحمل دوری. کاریش نمیشه کرد. مخصوصا که ما از خاورمیانه میایم.
منطقه ما همیشه در معرض جنگ، سیل، زلزله، و هزاران مدل بلای دیگه قرار گرفته. خیلی سخت تر میشه تحمل کرد وقتی literally and figuratively خانه، در آتش هست.
میتونید باز هم خانواده تون رو ببینید، و اگه میخوان، میتونن بیان پیش شما زندگی کنن.
به عنوان یک پلن الترنیتیو، من همیشه به خودم میگم اگه بتونم تو ساینس خیلی پیشرفت کنم (به معنای واقعی کلمه نه اون ریسرچ های به درد نخور)، میتونم دنیای رو جای ارزونتر و بهتری برای همه کنم و ادمهای کمتری اذیت بشن و ادمهای بیشتری خوشحال بشن ها ها ها. شاید یک روزی شد. هو نوز.
میتونید سرتون رو گرم کنید. اگه شما هر هفته دو بار برید تنیس، بدمینتون، یا بسکتبال، بدنتون اینقدر خسته میشه که دیگه به هیچی فکر نمیکنید و میخوابید.
کلا زندگی میچرخه. نمیتونید کاریش بکنید. متاسفم که این رو میگم ولی هرچی که الان دور و برتونه قرار هست روزی دیگه نباشه. دنیا همین بوده.
یک کار دیگه که میشه کرد، گرچه بین ایرانیا هیچوقت ندیدم، چون حتی فرهنگ ایرانی این رو نفی میکنه (سنگین و رنگین باش، محل کسی نذار، یک ادم خوشحال و پرامید همیشه در ایران به جرم احمق بودن، سرخوش بودن، و سطحی بودن خرد میشه)، و خب خیلی سخته اجرا کردنش، چون اگه اجراش کنید به شما میگن سبک، شلو و کوته فکر، خیلی زیاد بالا پایین پر، هیجانی، و کلی لیبل میزنن (جامعه ایرانی، مخصوصا ایرانی خارج از ایران خیلی برچسب زدن رو دوست داره، نه همه، خیلیا اینجوری نیستن، ولی برچسب زن هم زیاد میبینید، چون خیلی فهم و درکی از دنیای واقعی و از شناخت ادمها ندارن، در نتیجه مجبورن یک رفتار رو به یه چیز که روانشناسون بهشون نسبت داده ربط بدن، که نوشن میده خانواده های ما هیچ اینوستی نکردن تو این زمینه)، ولی اگه این رو اجرا کنید، به شما قول میدم تحمل دوری و همه چیز اسون میشه. اونم اینه که اونجوری که میخواید باشید، و اگه ادمها رو دوست دارید بهشون اینو بگید، اگه هیجان دارید نشونش بدید. خودتون رو سانسور نکنید. جامعه ایرانی خیلی به سنت و به رسم و رسوم و مقررات دست و پاگیر اتتچ شده. اگه حرفی تو دلتون هست حتما به زبون بیارید. اینجوری ادمهای دور و برتون رو هم بهتر میشناسید، و ضمنا هیچ افسوسی ندارید که چرا کاری که میخواستید رو نکردید. من این رو خیلی دیدم که ادمها معمولا خیلی افسوس میخورن و این افسوس اونها رو دلتنگ تر میکنه. زندگی اینجوریه که خیلی از ادمها ممکنه به شما فرصت دوباره بدن که یک چیزی رو درست کنید. ولی ممکنه یک عده این فرصت رو دیگه به شما ندن و برای همیشه از زندگی شما برن بیرون. بنابراین تا میتونید با همه مهربون باشید.
فردا دیر است.
به عنوان بک اپ پلن، به این فکر کنید که همه ما دوباره قراره کانورت بشیم به کوچیکترین ذرات سازنده یونیورس و معلوم نیست بعد ازون چه بلایی سر هر کدوم از ذرات سازنده مون میاد، بنابراین همه چی زود تموم میشه.
"We believe in "Possibility
به هر چیزی که فکر کنید از ته دلتون، بهش میرسید!
مهاجرت به هر دلیلی که باشد، تجربه پیچیده و گاها دردناک و سختی است. هر کسی غیر از این به شما بگوید تمام واقعیات را بازگو نکرده است. احساس دلتنگی برای خانه و وطن معضلی است که بسیاری از مهاجران مدت کوتاهی پس از ورود به کشور مقصد دچار آن میشوند.
من اولین باری که رفتم خارج، شش ماه بعدش برگشتم. موقع برگشتن داشتم برای کشوره گریه می کردم. نمی خواستم برگردم ایران. در حالیکه می دونستم ۳ ماه بعدش بر می گردم.
یکی از آزاردهنده ترین سوالاتی که خارجی ها از ما می پرسن اینه: کی بر می گردی کشورت؟ دلت تنگ نشده؟ (احساس می کنم به طور مخفیانه دارن می گن: گم شو برگرد همون جایی که اومدی)
طبیعتاً ما مقصدی را انتخاب می کنیم که بهتر از جایی هست که اومدیم، همین ثابت می کنه نمی خوایم برگردیم، چون برگشتن نوعی شکست خوردن در ماندن در جایی که آرزوش را داشتیم محسوب میشه. متاسفانه مردم کشوری که در جای بهتر به دنیا اومدن، نمی تونن بفهمن به دنیا اومدن در جهنم چه حسی داره و چرا همه نمی تونن مثل اونها بچسبن به جایی که توش به دنیا اومدن. مثل اینه که بخوای به یک شکم همیشه سیر راجب گرسنگی دائمی روضه بخونی.
یه بار جمعی از دوستان میخواستن برای رفتن من جشن خداحافظی بگیرن. برام کارت آماده کرده بودند و می پرسیدن کی می ری ما می خوایم بدونیم.... من رفتم کارتهایی که قبلن برای تولدم بهم داده بودند بهشون پس دادم و گفتم باسه چی می خواین رفتن من را جشن بگیرین به جایی اینکه بهم کمک کنین بمونم؟ نمی خوام دوباره کارت برام بنویسین. برین باسه کسی جشن بگیرین که دوست داره برگرده کشورش. این همه گفتم نمی خوام برگردم هنوز نفهمیدین راست می گم؟ مثل اینکه مُردن یک نفر را جشن بگیرین. یا اینکه برین بیمارستان به مریضی بگین : حالا کی می میری، می خوایم حلوا بپزیم مهمون دعوت کردیم، کارت نوشتیم، بگو دقیقا چه روزی می میری خبر داشته باشیم...
شما ببینید چند روز پیش تو تگزاس، ۴۶ نفر داخل کامیون مهاجران فوت کردن. مردم اینطوری می خوان از کشورشون فرار کنن. حالا فک کن اگر هم نمی مردن و می رفتن آمریکا، باز اونجا هر روز ۱۰ نفر ازشون می پرسیدن حالا کی بر می گردی، اینجا ماله تو نیست برگرد کشورت دلت تنگ نشده؟ نه تنگ نشده، حاضره بمیره ولی برنگرده. همین الانشم باز میشینن تو کامیون که برن، در حالیکه می دونن امکان مردن هست. چ گناهی کرده آمریکا به دنیا نیومده؟ تو برو سوار کامیون شو فرار کن مکزیک وسط راه بمیر، بزار من مکزیکی هم تو آمریکا به دنیا بیام نمی خوام برگردم اون خراب شده.
برای خواندن مقاله به چه گوش دهیم Link
علاقه مندی ها (Bookmarks)