پدر «غریبی» بسوزد!
البته اصل مطلب این نیست، هست: «پدر عاشقی بسوزد.» ولی من نمی فهمم که چرا باید پدر عاشقی بسوزد. در دنیای شلوغ پلوغ امروز ثابت شده که بدون عشق زندگی میسر نیست. اصلا توصیه کارشناس ها این است که با عشق باید زندگی کرد. به زندگی، به کار، خانه، خانواده و خلاصه به عشق باید عشق ورزید. به یقین گوینده ی بخت برگشته ی گفتار بالا از چیز دیگری در رنج بوده نه عشق. حتما مقصودش چیزی دور و بر «بی وفایی» بوده است.
اما چرا پدر غریبی بسوزد؟ چونکه «غریبی بد دردی است.» پدر خدا بیامرزمن می گفت: «غریب لیک ده بیر پوخ دئییل.» راست می گفت. او درد غریبی را کشیده بود. سالها پیش از اینکه ما بفهمیم غریبی یعنی چه. به خاطر همین موقعی که فهمید ما راه غربت را پیشه کرده ایم، بنای مخالفت گذاشت.
از آن روزها سالهاست که می گذرد. و ما غربت را با گوشت و خون حس کرده ایم. اما نه موقعی که در غربت زندگی می کردیم! چطور الان عرض می کنم: آدم موقعی احساس غریبی می کند که حس کند او را فراموش کرده اند. بنابر این مسئله جغرافیا در غریب بودن منتفی می شود. «غریبی» و «غربتی» هم مثل بسیاری از مفاهیم مدرن دستخوش تغییرات شده است. دیگر نمی توان غریبی را مثل زمانهای گذشته معنا کرد. غریب کسی است که فراموش شده است. کسی که نمی تواند آرزوهایش را در باغچه ی زندگی اش سبز کند، برویاند. من خیلی ها را می شناسم که در مملکت خود غریب اند. چون که به خواسته های خود نمی رسند. از این خاطر باید بگویم ما سالهاست که غریب بوده ایم و خبر نداشته ایم. ما در مملکت خود غریب بوده ایم، غریب! سالها و قرن ها! چرا که آرزوی شاد زیستن، آرزوی خوب زیستن، آرزوی خوشبخت زیستن را در ما خشکانده بودند. برای این که این حق را از ما سلب کرده بودند. و کرده اند.
بگذارید راحت عرض کنم. مدتها بود که با این مسئله کلنجار می رفتم که واقعا دلم برای موطنم تنگ شده است؟ وقتی از من پرسیده می شد که دلت برای کشورت تنگ شده است، واقعا جوابم چه می توانست باشد. با خود فکر می کردم که دلم باید برای چه تنگ شده باشد؟ برای آزادی؟ برای برابری؟ برای شادی؟ برای «یک مشت خاک؟» واقعا برای چه؟ برای خانواده که همین خاک ما را از آنها جدا انداخت. اکنون صادقانه سوال می کنم که واقعا دلم باید برای چه تنگ باشد؟ بعضا شب ها که کابوس می بینم تمام بدنم عرق می کند. با وحشت از خواب بیدار می شوم و بعد از آنکه مطمئن می شوم که آن چه دیدم فقط کابوس ایران بوده است، نه خودش، سبک می شوم.
بنابر این «خانه تکانی کن» رفیق! تنهایی را با غریبی قاطی نکن. ما تنها هستیم. تنها می شویم. اصلا چه کسی گفته که تنهایی خوب نیست. چه کسی گفته که موقعی که تنها شدیم شکایت کنیم. غریبی چیز دیگری است. باور کن که من در وطن خود بیشتر غریب بودم. من زبان حاکمان را کمتر می فهمیدم. آنها هم مرا کمتر می فهمیدند. من پرده های رنگارنگ شعارهایی را که در آن نوشته شده بود «هر قدمی که زن بی حجاب به بیرون می گذارد عمارتی می سازد برای شوهرش در جهنمٍ» مرا غریب تر می ساخت تا آنچه که در اینجا یعنی مهد غربت می بینم. از این خاطر این شعر مرا نجوا کن تا از غریبی به در آیی:
از چه می نالی دل غافل که نالیدن خطاست
بس کن آخر در بلاد شور زاریدن خطاست
قصه های ناله کردن ها به پایانش رسید
وقت آغاز است و در آخر پلاسیدن خطاست
قصه های نو بخوان از نو گُلان تازه رو
تازه رویان را ببین و کهنه بوئیدن خطاست
از بهاران کن طلب دیدار گلبنهای سبز
دز خزان بی رمق چون فکر روئیدن خطاست
آشنا باش و به گرد آشناها کن نظر
از نظر افتادن و در کنج ماسیدن خطاست
وقت شب چون می رسد اندر دلم غوغا کند
گویدم «بیداد»! بنگر شب چو شب دیدن خطاست
به نقل از:
http://mokhtarbarazesh.blogspot.com/...g-post_25.html
علاقه مندی ها (Bookmarks)