با اجازه شهداد عزیز یک متن دیگر را هم از وبلاگم در اینجا اضافه می کنم. از اینکه طولانی است من را ببخشید.
چند وقتی است که می خواهم در مورد یک مسئله با شما صحبت کنم ولی فرصت آن پیش نیامده بود. شاید الآن که حدود نیم ساعت وقت دارم زمان مناسبی برای این کار باشد. این مسئله به نوعی با مهاجرت هم ارتباط دارد و معمولا کسانی که مهاجرت می کنند و یا قصد مهاجرت دارند در ذهن خودشان با این مسئله کلنجار می روند و آن را به چالش می کشند. دوستانی که جوان تر هستند و یا در سنین نوجوانی به سر می برند نیز گهگاهی با این مسئله دست و پنجه نرم می کنند و معمولا نتیجه افکارشان را فقط به صورت یک سوال ساده مطرح کنند. این سوال ساده این است که هدف ما از زندگی چیست و اصلا برای چه زندگی می کنیم؟ بسیاری از تازه مهاجران نیز پس از مدتی امورات خودشان را دوباره بررسی می کنند و متوجه می شوند که در قبال بدست آوردن امکانات جدیدی که مهاجرت در اختیارشان گذاشته است چیزهای دیگری مثل نزدیکی به اقوام و دوستان قدیمی خود را از دست داده اند . سپس آنها سعی می کنند که دست آوردهای خود را با از دست داده های خود بسنجند و ببینند که آیا ارزش کافی دارد یا خیر. ولی برای این کار نیاز دارند که مقیاس خود را برای سنجیدن ارزش مهاجرت مشخص کنند و این مقیاس چیزی نیست جز هدف آنها از زندگی کردن.
قبل از این که این مسئله را با یکدیگر بررسی کنیم اجازه دهید که یک نکته را مشخص کنم و آن نکته این است که نباید بررسی فلسفه وجودی و باورهای مربوط به آن را با پوچی حاصل از افسردگی روانی قاطی کرد. از دست دادن انگیزه زندگی و تمایل به خودکشی یکی از عوامل افسردگی است که باید با دارو و روان درمانی توسط یک پزشک معالجه شود و رابطه مستقیمی به جهان بینی فرد مورد نظر ندارد زیرا انگیزه زندگی یک فرآیند فیزیکی و حیاتی است که در تمام موجودات زنده وجود دارد. یک کرم خاکی برای ادامه بقای خود نیازی به جهان بینی و فلسفه ندارد زیرا انگیزه زندگی در وجود او نهادینه شده است. بنابراین اگر به هر علتی یک فرد احساس پوچی کند و یا اینکه انگیزه لازم را برای زندگی نداشته باشد بهتر است که با یک پزشک خوب مشورت کنید تا اگر دچار افسردگی شده است آن را درمان کنند. از طرف دیگر نیز شرایط سخت مهاجرت و تحولات درونی یک فرد مهاجر شرایط مساعدی را برای بروز بیماری افسردگی به وجود می آورد و اگر مهاجران عزیز آن را نادیده و یا دست کم بگیرند ممکن است که هرگز نتوانند به شرایط عادی زندگی بازگردند و از زندگی خود لذت ببرند. معمولا این دسته از مهاجران به علت عدم رضایت و لذت از زندگی همواره به فکر بازگشت به وطن هستند و وقتی که به وطن بر می گردند شرایط آنجا را مطلوب نمی بینند و دوباره به فکر بازگشتن به امریکا هستند و وقتی که بازگشتند دوباره دلشان برای وطن تنگ می شود و این حلقه تا ابد ادامه پیدا می کند مگر اینکه آنها مورد درمان پزشکی قرار بگیرند.
ولی اگر انگیزه زندگی در انسان پای برجا باشد سوال کردن در مورد زندگی و بررسی اهداف شخصی می تواند بسیار مفید و کارساز باشد و هر کسی به تناسب علایق شخصی و توانایی های خود می تواند هدف های زندگی خود را مشخص کرده و برای آنها برنامه ریزی کند. اگر به عنوان مثال هدف اصلی شما از زندگی این است که بیخ ریش پدر و مادر خود بمانید و در کنار آنها زندگی کنید و از بودن در کنار آنها لذت ببرید طبیعی است که دیگر نمی توانید به فکر مهاجرت باشید زیرا شما نمی توانید به هر کجایی که می روید پدر و مادر و دیگر بستگان خود را به دنبال خودتان بکشانید و بسیار آسان تر این است که شما در کنار آنها بمانید. یا اگر هدف شما از زندگی این است که به صنعت و حرفه پدرتان بپردازید و یا به کسب او ادامه دهید طبیعی است که مهاجرت در برنامه زندگی شما کمرنگ می شود و اگر به این کار اقدام کنید ممکن است که دچار مشکلات جدی شوید. پس به نظر من قبل از اینکه کسی به فکر مهاجرت بیفتد باید اهداف واقعی خودش را در زندگی پیدا کند. هدف های واقعی بسیار ساده هستند و نباید اجازه داد که هدف های کلیشه ای و دهن پر کن شما را گمراه کنند. مثلا اهداف مدنی و اجتماعی بسیار ارزشمند هستند ولی ممکن است که هدف اولیه و شخصی شما نباشد و اگر بر آن پایه مهاجرت کنید تازه پس از مهاجرت پی به اشتباه خود ببرید و دریابید که مثلا دوری از عمه برای شما از هر گونه فرآیند سیاسی و اجتماعی پر رنگ تر و تحمل آن برای شما بسیار دشوار بوده است.
هدف از زندگی چیزی است که ما به نسبت توانایی های خودمان مشخص می کنیم و معمولا طوری تنظیم می شود که ما در مجموع از زندگی خودمان لذت بیشتری ببریم و درد و رنج کمتری را تحمل کنیم. هدف از زندگی با چرا ها و علت ها سنخیت چندانی ندارد و این سوال که چرا ما زندگی می کنیم و یا علت زنده بودن ما چیست از بیخ و بن مورد دارد و حتی می تواند که نشانه هایی از افسرگی روانی باشد. اگر کسی از من بپرسد که چرا زندگی می کنی خیلی ساده می گویم که زندگی می کنم که زندگی کرده باشم و یا اینکه می گویم زندگی می کنم چون از زندگی لذت می برم. لذت بردن از زندگی مثل غذا خوردن و آشامیدن آب است و برای انجام دادن این کارها ما هیچ نیازی به دانستن علت آنها نداریم. برای یک انسان هدف از مهاجرت نیز می تواند بسیار ساده باشد. این هدف این است که مثلا من برای زندگی کردن درد و رنج و سختی کمتری را تحمل کنم و لذت بیشتری ببرم. من تاکنون به این هدف خود رسیده ام و لذت بیشتری از زندگی خود می برم ولی اگر زمانی درد و رنج زندگی در امریکا بیشتر از لذت آن شود ممکن است که دوباره به این فکر بیفتم که چگونه می توانم شرایط زندگی را بهبود بخشم. البته شرایط اجتماعی و سیاسی یک جامعه هم در نهایت به درد و رنج و یا لذت یک فرد ختم می شود و مثلا اگر یک روز که از خانه بیرون می رویم یک ضربه مهرورزانه به مغزمان بخورد و یا به ما بگویند که اجازه ندارید در پیتزا فروشی ماءالشعیر غربی را بخورید و یا اگر ببینیم که شرایط اقتصادی بستگانمان وخیم است بر رنج هایمان اضافه می شود و از لذایذ زندگی ما می کاهد و چون ممکن است که مجموع فامیل و خانواده و دوستان ما نتوانند این رنج پدید آمده در ما را از بین ببرند, از آن لحظه انگیزه مهاجرت در ما شکل می گیرد. این انگیزه به این معنی است که ما حاضر می شویم ارتباط با تمام فک و فامیل و دوستان خودمان را به خاطر یک لیوان ماءالشعیر در پیتزا فروشی و یا پوشیدن شلوار کوتاه در خیابان و یا آزادانه حرف زدن در مورد باورهایمان از دست بدهم. یک فرد مهاجر همیشه باید آگاه باشد که چه چیزهایی را قرار است که در قبال به دست آوردن چه چیزهایی بفروشد و قبل از این که اقدام به مهاجرت کند ارزش هر کدام از آنها را با مقیاس اهداف خود در زندگی بسنجد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)