نوشته اصلی توسط
sama7452
ما الان دقیقا هشت ماه و چهار روزه که مهاجرت کردیم. فهرست وار چند تا نکته ای رو که بنظرم میرسه، عرض میکنم خدمتتون:
1- قبل از تجربه زندگی توی اینجا، تصورم این بود که حضور فیزیکی در محیط انگلیسی زبان بالقوه میتونه توی پیشرفت زبان موثر باشه که درمورد من نبود. تا آدم بطور جدی توی محل کار یا هرجایی که بطور مستمر ناچار به صحبت کردن ( نه فقط شنیدن) نباشه، پیشرفت محسوسی نداره.
2- تصورم از کلاسای مخصوص تازه واردا، این بود که واقعا نتیجه شایانی در انتهای کلاس ( دوره من ای ال تی بود) نصیبم بشه. برای بعضی از دوستا شد، متاسفانه برای من نشد که بشه! ظاهرا به بخت و اقبال خیلی مرتبطه!!!
3- روی کمک دوستان مقیم در اینجا خیلی حساب میکردم؛ اشتباه میکردم. نه اینکه گله کنم، خودشون اینقدر گرفتارن و عملا کاری از دست کسی برای کس دیگه برنمیاد.
4- آرامشی رو که بجهت مسائل عمومی اجتماعی، توی وطن خودمون تجربه نکرده بودم، با تمام وجود اینجا لمس کردم.
5- احساس ارزشمند بودن آدما، بخصوص توی روزای اول ورود، حس لذتبخشی به آدم میده. وقتی برای انجام کار اداری مراجعه میکنی، یا از خیابون رد میشی، یا توی بعضی فروشگاها داری دنبال چیز خاصی میگردی.... برای من تجربه جدیدی محسوب میشد.
6- اگه توی زندگی زوجین، خدای نکرده مشکلی وجود داشته، سختیای ابتدایی زندگی توی محیط جدید، میتونه اونو تشدید کنه. من اینو بخصوص از زبون دوستای مدرسه ای دخترم خیلی شنیدم که مراسم پرتاب کاسه و بشقاب بکرات براشون اتفاق افتاده؛ علی الخصوص مشکلات با سرمنشا مالی. اینو برای این میگم که یک مقدار دقیقتر به مهاجرت بعنوان یک چالش بزرگ فکر کنید.
7- اومدن اینجا برای دختر چهارده ساله من که حتی نمیتونست تا سر کوچه تنهایی بره، فرصت عالی بود برای تجربه استقلال؛ با توجه به امنیت محیط، البته بازم با نظارت خودمون، مسیرای نسبتا دور رو هم با مترو و اتوبوس، براحتی میره و میاد و کاملا اعتماد بنفس پیدا کرده. اصلا تصورش رو نمیکردم توی این مدت کوتاه، اینقدر تغییر کنه.
دیگه الان بیشتر از این یادم نمیاد. انشالله بقیش توی شماره های بعدی......
علاقه مندی ها (Bookmarks)