نقل از یه وبلاگ مهاجرتی(من و شیرشاه در ابتدای راه)، ساکن اتاوا هستن، متن رو به این دلیل گذاشتم که احساس کردم تا حدی میتونین یه تصوری از تفاوت نوع زندگی و آدمهای اینطرف داشته باشین، احساسی که از بودن در این تیپ فرهنگ و بافت اجتماعی بهتون دست میده، به عنوان تاپیک میخوره و به نوعی تصوری از اینجا میده. با خودندنش میتونین متوجه بشین همه تیپ و سطح زندگی در این کشور هست. پولداراشون مخصوصا نسبت به وضعیت دلار الان ایران، واقعا پولدارن ولی نکته اینه اینجا این چیزها اونقدر که در ایران ملاکه و ارزش، نیست و ارزشهای انسانی و تحصیلات و تلاش انسانها بالاترین ارزشو داره. بارها شده در برخورد با اینها ازم از شغل و تحصیلاتم پرسیدن و وقتی شنیدن چنان به به و چه چه کردن که درست مثل احساس نویسنده این متن بهم دست داد. میتونین با شرایط ایران مقایسه کنین!!!! :
--------------------------------------------------------------------
...
با شروع فصل ,گاراژ سیل های بزرگی هم در سطح شهر راه می افتن که بیشتر از پرداختن به پول و دک کردن وسایل کهنه و مونده تو انباری ها جنبه فان و تماشا واسه خانواده ها دارن.هر خانواده ای با هر تعداد بچه که اینحا ماشاله زیر سه تا نیستن راه می افتن توی محله ها و گشت و گذار و تفریح و بگو و بخند و گپ و گفتگو با دیگران.بیشترین لذت رو از این می برم که اینجا یا بهتر بگم در شهر من از کلاس گذاشتن و ادا و اطوار سرمایه دار بودن هیچ خبری نیست.وای نمی دونید که چقدر از دوری با افراد متکبر و ندید به دید راحتم هر چند بعضی از هموطنای گلم جبران می کنن واسم ،اما شنیدم این قضیه چشم و هم چشمی و کلاس و افاده امدن توی ونکور و تورنتو خیلی بیشتر و زیاده. روزای گاراژ سیل حتی خانواده های متمول و پولدار هم توی حیاطشون یارد سیل راه انداختن و به شوخی و خنده وسایلشون رو می فروشن جالبه که یه پارچ لیموناد و مقداری کلوچه درست می کنن واسه بچه هاشون و یه دکه می زنن که بچه ها با قیمتی مثلا در حد 60 یا 70 سنت فروش داشته باشن. همچنین مواقعی همه اش به این فکر می کنم که بچه پولدارهای ما در ایران چقدر لوس و بی تربیت و بی ادب هستن و فکر می کنن مثلا چون پدرشون دکتره یا مادرشون وکیله بچه خدا هستن و .....از یکی از همین یارد سیل های نزدیک خونمون دو تا دوچرخه دست دوم اما تمییز خریدیم و حسابی به دوچرخه سواری و جستجو در شهر می پردازیم البته در کنارش کارای خریدمون هم انجام می دیم.جالبه بگم که خونه ما در منطقه ای از اتاووا هست که اصطبل سلطنتی و خونه پرمیر مینیستر و سفرا هست.وای ادم نمی تونه تصور کنه چه خونه هایی.چه ماشینایی.چه زندگی هایی.فقط بساط تفریحات تابستونیشون توی بالکن خونه ها به قیمت کل زندگی های ما در ایرانه اما جالبه از تواضع وفروتنیشون واستون بگم که مثال زدنیه. مثلا دوچرخه شوشوخان رو از یکی از همین مقام بالاها خریدیم ، نگاش می کردی نادونسته,فکر می کردی یه رفتگری , یه ادم بدبخت بیچاره ایه، اما اونقدر مهربون، اونقدر خودمونی، تا شوشوخان بره با دوچرخه یه دور ازمایشی بزنه کل شجره نامه زندگیشو واسم گفت، منم دهنم باز همینطوری نیگاش می کردم، اینکه بازنشسته شده و الان داره دانشگاه کارلتون تدریس می کنه و میخواد با دوست دخترش برن فرانسه و ایتالیا و کل اروپا بچرخن، اصلیتش بوسنیایی بود ، جالبتر از همه اینکه سه تا دختراش و دوماداش جراح و متخصص بودن، با اون مقام سیاسی و علمیش اونقدر متواضع و فروتن و فهمیده بود که حد نداره، وقتی از تحصیلات ما پرسید و حرف می زد انگار ما دونفر طراح سفینه های فضایی هستیم، چنان بهمون اعتماد به نفس می داد و تشویق و تمجیدمون می کرد که راستش من از شرمساری و خجالت اب داشتم می شد که چقدر این ادم بزرگواره و متاسفانه مدام با تحصیلکرده های دکتر مهندس مملکت خودم مقایسه اش می کردم، جالبه بگم که دوچرخه منو هم از سوزان خانم گرفتیم.ایشون سفیر کانادا در 75 کشور دنیا بودن، وای نمی دونید چه خونه ای داشت مثل .....نمی دونم بگم مثل چی، یه میز و صندلی خوشگل گذاشته بود روبه روی خونه اش ، بساط گاراژ سیلش رو هم رو چمنهای خونه قشنگش که بی شباهت به بهشت نبود چیده بود و در ارامش قهوه می خورد و مجله می خوند، هر کسی می امد واسه نگاه انداختن به وسایلش چتان گرم و مهربانانه خوش و بش می کرد که با خودت می گفتی ای ول ، یه خاله کانادایی هم داشتم و خودم نمی دونستم، وقتی رفتم طرفش داشت ست مروارید اصلش رو به قیمت 5 دلار به پیر زن همسایه که اونم زن یکی از سران باید باشه می فروخت، نا خوداگاه محو حرف زدنش شده بودم، جل الخالق ادم ست مروارید اصل رو تو گاراژ سیل می فروشه؟ بیاد ایران ببینه ما اشغالای ته انباریامونو گرونتر از وقتی نو بودن میخوایم به مردم قالب کنیم!خلاصه سر صحبت باز شد و وقتی فهمید ایرانی هستیم بحث به جاهای مختلفی کشیده شد، بهش گفتیم دنبال دوچرخه ایم، گفت چون خیلی ازتون خوشم امده یه دوچرخه نو داخل خونه دارم می فروشم بهتون، خدایش هم دوچرخه تک هست، بعد کلی صحبت و گپ و گفت و خنده در عین ناباوری ما را به خونه اش هر هفته واسه چایی دعوتمون کرد وقتی ازش جدا شدیم کل مسیر تا خونمون رو هر دو در این فکر بودیم که واو....یه ادم مهم در سیاست کانادا ما دوتا ایرانی رو به خونه خودش دعوت کرد!!!
...
-------------------------------------------------------------------------------------
علاقه مندی ها (Bookmarks)