دوست گلم اینا رو خوندم و احساس کردم که یه نفر از طرف کمیستری دو سال قبل و یه سال و نیم قبل اینها رو نوشته. جواب کوتاهت این هست: هر قدر هم که مستقل بوده باشی ایران، باز هم تنهایی اینجا، بی کسی، زبان جدید، فرهنگ جدید، هوای جدید، همه چیز جدید اذیتت میکنه. پس خودتو بنداز توی اونها که عادت کنی بهشون. شما افسردگی دارین احتمالا.
جواب طولانی:
فکر مرگ رو همه میکنن و ما که غربتیم هم میکنیم.
اینو یه بار قبلا بهش اشاره کردم باز هم اشاره میکنم که بدونی که تنها نیستی.
البته کانادا هستم.
من هیچ کس رو توی کانادا نداشتم.
من رو تنهایی، هم خونه ایای متفاوت (من با هر تیپ ادمی که البته دانشجوئن هم خونه ای شدم و همه هم وایت بودن)، بی کسی، خیلی مسائل دیگه، فکر اینکه تعطیلاته، خیلیا حتی اگه خونواده شونو دوست نداشته باشن زوری میرن کمپینگ باهاشون، من چی؟ ازار داد اوایل اینجا.
رشته م کاملا جدید بود یعنی این رشته به حدی جدید بود که من هر روز از خودم میپرسیدم تو دقیقا داری توی این رشته چه غلطی میکنی احمق؟ بدبخت مجبور بودی بیای یه رشته جدید بخونی؟
کم پولی (خودت میدونی فول فاند پول کلانی نیست مخصوصا برای اینترنشنال ها که بیشترش برای شهریه میره)، بی کسی، بی ماشینی، خیلی چیزا، حس اینکه برای یه دونه پرینت باید میکوبیدم میرفتم دانشگاه ولی همین دختر 3 تا پرینتر درست و حسابی توی خونه ش داشت، اینکه من اینقدر میترسیدم پولم تموم بشه (جا هم نداشتم وسایلمو بیارم) یه دونه قیچی رفتم بعد 4 ماه خریدم و از خوشحالی گریه کردم که خدایا شکرت منم میتونم برم خرید، همه اینها، من رو تیکه تیکه کشت،
این رو تا به حال اینجا ننوشتم، ولی چند باری که برای کارهام توی اون یه سال اول رفتم تورنتو، چند دفعه کنار CN Tower و کنار اون موزه اکواریوم و اون یکی موزه سینما چند تا کارتن خواب دیدم. به خودم گفت کمیستری نکنه این عاقبت تو باشه اینجا؟ آره یه روزی تو هم اینجا باید بخوابی بدبخت. نه تو باید خودتو بکشی و راحت شی این زندگی نمیشه.
غربت باعث میشه تو چون کسی رو نداری پس هی به گذشته رجوع کنی و روشون زوم کنی و تمرکز و برای همینه که مشکلات چال شده بالا میاد.
روزی که first year report م رو با بالاترین نمره قبول شدم یکمی اعتماد به نفس توی خونم اومد، روزی که سمینارم رو خوب ارائه دادم و ازم همه راضی بودن حسم بهتر شد،
وقتی اومدم کانادا شروع کردم کارهای والنتیری انجام دادم، خیلی حسم بهتر شد. حس اینکه به بقیه کمک میکنی واقعا حس خوبی هست و پیشنهاد میکنم اینکارو انجام بدی.
میخوام بدونی که این روزها میگذره و تو نهایتا میای بیرون. ما همه توی این وضعیت بودیم. یه بار یکی از دوستام اومد خونه م، گفت بینی بین الله تو الان به یه دختری بگی بیا بهت پذیرش میدیم با فول فاند ولی باید بیای اینجا زندگی کنی، نمیاد اینجا، بیاد هم سر یه هفته برمیگرده ایران.
میخوام بدونی که شرایط من این بود.
دوست وایتم (کاناداییه) اومد اتاقم رو دید و بنده خدا سکته کرد و صورتش واقعا عوض شد ولی خودشو فوری جمع و جور کرد و گفت نه مهم اینه که تو اینجا رو تمیز نگه داشتی و دوست داری محیط زندگیتو. میخوام بدونی که چه جور جایی زندگی میکردم.
همه چیز عوض شد، درست شد، هیچ کدوم اون اتفاقهایی که توی مخم بود نیفتاد. واقعا همه چی مرتب شد، دوستای عالی پیدا کردم. کسانی که واقعا بابت داشتنشون خدا رو روزی هزار مرتبه شکر میکنم.
زندگی تو هم همینه.
درست میشه، عوض میشه. نگران نباش.
ضمنا نگران این نباش که اگه بگی که فکر کشتن خودت به سرت میزنه میان میبرنت. میخوان بدونن ابعاد قضیه چطوریه و چقدر جدیه. نمیبرنت. بهت کمک میکنن.
من اینجا ادم خودکشی کرده و در حال رگ زدن و خون و خون ریزی دیدم. هر هفته برمیگشتن سر خونه زندگیشون و باز هفته دیگه خودکشی میکردن!! نگران نباش.
یه دوستی داشتم توی کانادا، زندگیشو ساخته بود و همه چیش مرتب بود، بهم قول داد (خودش قول داد من نخواستم) که همیشه مثل یه دوست میمونه پشت من (دوستها و رفیقا پشت خب طبیعتا هوای هم رو دارن) نه تنها زیر تمام قولهاش زد، بلکه وقتی من اومدم کانادا هیچ کمکی بهم نکرد که هیچ، بلکه دو سال رو شمرد، یعنی هفتصد تا چوب خط کشید که توی یه روز از اونها شکست و بدبختی من رو ببینه. وقتی ندید، و وقتی دید که موفق شدم، به جای اینکه بگه مبارکه یا عالیه یا هرچی. گفت من عمدا نخواستم کمکت کنم و اتفاقا تو ارزش کمک من رو نداشتی. خیلی هم بابت پیشرفتم ناراحت شد و تا میخوردم دعوامم کرد. این هم ماجرای تنها دوستم که قبل از اومدنم به کانادا تنها دوست من توی کانادا بود. یعنی یه دشمن عقده ای توی کانادا داشتم نه یه دوست، و خودم خبر نداشتم.
دو سال من تموم شد، مشکلاتم تموم شد. کمک های کسانی که دستم رو گرفتن توی ذهنم موند و این هم به تجربه م اضافه شد که اونی که همش میگه من دوستتم و خیرتو میخوام، الزاما دوستت نیست.
نگران نباش. درست میشه. سعی کن روی درست تمرکز کنی. چیزایی که مینویسی رو من و دوستام در جای جای کانادا تجربه کردیم.
امیدوارم هم خونه ای داشته باشی اگه نداری برو یه خونه ای که با بقیه مشترکه. داشتن هم خونه ای باعث میشه هم زبانت قوی شه هم کالچرو زود یاد میگیری هم اینکه گذر زمان رو حس نکنی و وقت فکر کردن به این چیزها رو نخواهی داشت. هم اینکه دوستای جدید پیدا میکنی. شما مورد اول نیستی که اینها رو میگه. و نخواهی بود هم. ضمن اینکه هرکسی که بگه نه من از اول مهاجرتم همه چیم عالی بود و به هیچ مشکلی نخوردم یا نمیدونم همه همون روز اول عاشق چشم و ابروم شدم من اول از همه ازش دور میشم چون مطمئنم یا دروغ میگه یا مشکلی داره. نگران نباش و زیاد به این چیزها فکر نکن. خیلی ورزش کن. درست میشه.
منبع خوب:
این کتاب خیلی به من کمک کرد، حداقل تمیرن هاشو انجام بده:
https://www.applyabroad.org/forum/sh...=1#post2578770
علاقه مندی ها (Bookmarks)