خوب چه جوري بايد راضيش كنم وقتي كه ميگه اين همه جوون مثل تو خوب يا بد دارن اينجا زندگي ميكنن... اصلا براي چي از محل كارت اومدي بيرون ... ؟!!!
من 1ساله كه قصد رفتن دارم و همه زندگيمو گذاشتم توي اين راه ... پارسال كه از محل كارم اومدم بيرون هيچ كس چيزي نگفت چون فكر ميكردن كه امكانش نيست و جدي نميگرفتن
اما اين 4-5 ماهه اخير قضيه فرق كرده.. اولش دعوا بود كه بيا برو سر كار و اصلا لازم نكرده بري
بعد من براشون بارها و بارها توضيح دادم كه شرايط چه جوريه و من دنبال چه جور زندگي اي هستم
وقتي ديدن من كوتاه نميام حالا از طريق مسائل احساسي ميخوان منو منصرف كنن ...
مادرم ترجيح ميده من دمه دستش باشم و به حرف و فكر و آرزوي من اهميت نميده- يه جورايي نارضايتي من رو از زندگي كه اينجا دارم حمل بر جاه طلبي و بلندپروازي ميزاره و توقع داره كه من به همين زندگي كه اينجا دارم بسازم و ريسك رفتن و زندگي بهتر احتمالي رو نپذيرم...
متاسفانه يه سري دوست و آشنا هم دورو برش هستن كه هي ميان از معايب رفتن از كشور و سختياش براش ميگن و حرف اونا رو بيشتر از حرف من قبول داره
توي اين يه مورد خاص چطوري بايد هواي خانواده م رو داشته باشم؟
بشينم كنارشون كه دلم براشون تنگ نشه ؟ كه خوابشونو نبينم؟ يعني واقعا معناي زندگي همينه ؟
به قول يكي از دوستانم " اگر قرار باشه آدم ها تا ابد کنار پدر و مادرشون زندگی کنند هیچوقت پیشرفت نمی کنند. اگر امثال پاریزی باستانی ها و خیلی های دیگه به جای مثلا ادامه تحصیل در خارج کنار پدر و مادرشون در پاریز یا دهات دیگه مونده بودند الان یا چوپون بودند یا کشاورز! پس اگه پدر و مادر آدم واقعا آدم را دوست دارند و پیشرفت بچه هاشون براشون مهمه باید از اینکه اونها به جایی برن که پیشرفت کنند خوشحال هم بشن..."
علاقه مندی ها (Bookmarks)