نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 30

موضوع: انتظارات پدر و مادر ایرانی از فرزندان مهاجرت کرده

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    Junior Member
    تاریخ عضویت
    Dec 2018
    ارسال‌ها
    7

    پیش فرض پاسخ : انتظارات پدر و مادر ایرانی از فرزندان مهاجرت کرده

    سلام دوستان
    سوالی که میخوام از خدمتتون بپرسم خیلی وقته ذهن منو درگیر کرده و متاسفانه جایی نتونستم جوابی یا راهکاری براش پیدا کنم. و خودم هم هیچ رقمه نمیتونم باهاش کنار بیام و مشکلمو حل بکنم.
    مشکل این هستش که من وقتی اوضاع کشور رو میبینم واقعا دوست دارم زودتر مهاجرت کنم. از طرفی رزومه خوبی دارم و آشنا توی کشورهای مختلف زیاد دارم. ینی در خودم تواناییش رو میبینم و امکانش رو هم دارم. اما هنوز نتونستم تصمیم قطعی بگیرم و مدام تصمیم خودم رو به بعد موکول میکنم چون واقعا نگران پدر و مادرم هستم.
    من جدا زندگی میکنم اما از نظر روانی خیلی وابسته هستم و مدام ترس دارم که اگر خدای نکرده مشکلی براشون پیش بیاد هیچکس رو بجز من ندارن و اینکه من بخوام مهاجرت کنم خیلی برام ایجاد عذاب وجدان میکنه.
    واقعا نمیدونم چطور باید با خودم کنار بیام. میخام ببینم کسی از دوستان تجربه مشابهی داشتن ؟
    واقعا سر دو راهی موندم. اگه بمونم،ممکنه تا اخر عمر پشیمون از نرفتن بشم. اگر برم ممکنه تا اخر عمر عذاب وجدان داشته باشم....
    ممنون میشم راهنماییم کنید یا اگر تاپیکی مربوط به این موضوع هست معرفی بفرمایین

  2. #2
    Member DrABP آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    رشته و دانشگاه
    PhD Student & Reseach Assistant @ Utah State University - Structural Engineering
    ارسال‌ها
    137

    پیش فرض پاسخ : انتظارات پدر و مادر ایرانی از فرزندان مهاجرت کرده

    نقل قول نوشته اصلی توسط reflec نمایش پست ها
    سلام دوستان
    سوالی که میخوام از خدمتتون بپرسم خیلی وقته ذهن منو درگیر کرده و متاسفانه جایی نتونستم جوابی یا راهکاری براش پیدا کنم. و خودم هم هیچ رقمه نمیتونم باهاش کنار بیام و مشکلمو حل بکنم.
    مشکل این هستش که من وقتی اوضاع کشور رو میبینم واقعا دوست دارم زودتر مهاجرت کنم. از طرفی رزومه خوبی دارم و آشنا توی کشورهای مختلف زیاد دارم. ینی در خودم تواناییش رو میبینم و امکانش رو هم دارم. اما هنوز نتونستم تصمیم قطعی بگیرم و مدام تصمیم خودم رو به بعد موکول میکنم چون واقعا نگران پدر و مادرم هستم.
    من جدا زندگی میکنم اما از نظر روانی خیلی وابسته هستم و مدام ترس دارم که اگر خدای نکرده مشکلی براشون پیش بیاد هیچکس رو بجز من ندارن و اینکه من بخوام مهاجرت کنم خیلی برام ایجاد عذاب وجدان میکنه.
    واقعا نمیدونم چطور باید با خودم کنار بیام. میخام ببینم کسی از دوستان تجربه مشابهی داشتن ؟
    واقعا سر دو راهی موندم. اگه بمونم،ممکنه تا اخر عمر پشیمون از نرفتن بشم. اگر برم ممکنه تا اخر عمر عذاب وجدان داشته باشم....
    ممنون میشم راهنماییم کنید یا اگر تاپیکی مربوط به این موضوع هست معرفی بفرمایین
    سلام. این دوراهی برای خیلیها پیش اومده و شما نه اولین نفر هستین نه آخرین نفر.
    منم تازه 8 ماهه که اینجام ولی در همین حد در درجه اول اینکه بشین خیلی جدی خیلی بیرحمانه خوب سنگهاتو با خودت وا بکن. ببین دقیقا از زندگی چی میخوای؟ بنویس همه چیز رو. ببین دقیقا هدفت از مهاجرت چیه. مهاجرت حتی موقتش شوخی نیست. تکون میده انسان رو به شدت. تبعات داره. میدونم شرایط ایران خیلیها رو به این فکر انداخته به هر قیمتی بزنن بیرون ولی باور کن الزاما این راه حلش نیست. اول باید خودت رو بشناسی کامل. بدون چی میخوای. ببین مهاجرت بهترین پاسخ موحود به اون اهدافته؟ اهدافت اونقدر ارزشش رو دارن که بتونی از پس تحمل سختیهای مهاجرت، که دوری از عزیزانت یکیشون هست، بر بیای؟ این قدم اول.

    اما اگه از این قدم رد شدی و خیلی مصمم و با اراده عزمت رو برای رفتن جزم کردی، بهت صد در صد امیدواری رو میدم که میتونی از پس این احساس وابستگی و غیره در بیای. البته بگم ها دلتنگی همیشه باهات خواهد بود. بهش عادت میکنی فقط. باهاش میخوابی، بیدار میشی، میری دانشگاه یا سر کار. میشه جزئی از وجودت. اما اینکه فکر کنی مثلا دوام نخواهی آورد و مثلا از غصه دق میکنی، اینطور نمیشه. البته نمیگم تا حالا همچین افرادی نبودن، چرا همینجا هم افرادی نوشتن که دوام نیاوردن و برگشتن اما من طبق تجربه شخصی میتونم این نوید رو بدم که انسان با شرایط جدید کنار میاد به شرطی که اون قدم اولی که گفتم رو درست و محکم برداشته باشی. اگه اون قدم همراه با حس تردید و شک باشه و چمیدونم بگی حالا بریم ببینیم چی میشه و ایران که بدتر نیست و این حرفا، اون موقع هست که همون دلتنگی هم از پا میندازتت.

    و الا من خودم کسی بودم که تک پسر بودم و از شهر خودمم بیرون نرفته بودم و عصای دست پدر مادرم هم بودم و همیشه با هم بودیم، نزدیکترا از هر چیزی که فکرشو بکنی. طوری بود که یک ماه مونده به تاریخ پروازم من واقعا علائم افراد افسرده حاد رو داشتم. شبها خوابم نمیبرد، تو تاریکی خوابم نمیبرد، تنها خوابم نمیبرد، کابوس میدیدم، صبح و شب بغض تو گلوم بود، اصلا یک وضع فاجعه ای داشتم! و صد در صد مطمئن بودم یک ماه بیشتر دوام نمیارم. اما میبینی که 8 ماه گذشته. و هر روز هم با پدر مادر در تماسم. اونها هم حتی از چیزهای خیلی کوچیک و پیش پا افتاده خوشحال میشن. مثلا بهشون بگم دیروز فلان غذا رو خودم پختم خیلی خوشمزه از کار دراومد. همین اونا رو خوشحال میکنه چه برسه وقتی براشون تعریف کنی مثلا نمراتم همه A شد یا مثلا قراره فلان مقالم چاپ بشه و اینا. میگم داتنگی خواهد بود، اینجا هم بارها شده اشکی بریزم، حالم بهم بریزه ولی هرگز مثل قبل از اومدنم نه. انسان کنار میاد با هر شرایطی به شرط داشتن اراده و هدف.

    و مطمئن هم باش اگر دلایل و انگیزه محکم و منطقی برای رفتن داری و نری، بعدها افسوس خواهی خورد. ممکنه همینجا هم شرایطت عالی باشه، اما همیشه ته دلت میگی شاید اگه میرفتم الان فلان و بهمان بودم. و همین شاید و ای کاش تا آخر عمر میشه خوره روح و روانت. پس اگه عزم رفتن داری برو و تجربه کن. انشالا خدا سایه پدر و مادرت رو بالای سرت نگه داره.
    We March to Victory. Or We March to Defeat. But We Go Forward; Only Forward
    ---King Stannis Baratheon---

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •