مورد ديگر كه بسياري از نسل اولي ها آن را حس مي كنند، احساس بي وطني است.
انسان بطور طبيعي از تغيير ميهراسد و در تکرار زندگی روزانه و عادتی خود احساس نوعي امنيت ميكند. دشواري يادگيري زبان و كسب مهارتهاي تازه و ترس از عدم موفقيت باعث ميشود مهاجر به خصوص در سنين بالا، بيش از پيش به آداب و عاداتش پناه ببرد و از حشر و نشر با جامعه ميزبان -بدلیل نداشتن وجوه فرهنگی مشترک- بگريزد. بدین ترتیب است که او در ميان هموطنان خويش دوستاني مييابد و فقط با همانان نشست و برخاست مي كند. فقط به راديوهاي فارسي زبان گوش ميكند، روزنامههاي فارسي را ميخواند و تلويزيونهاي فارسي زبان را تماشا ميكند. به معناي ديگر در ايران كوچكي كه براي خود ساخته است با همان آداب و رسومي كه در زمان مهاجرت با خود آورده است، روزگار می گذراند. نتيجتاً پس از گذشت سالها نه از جريان امور كشوري كه در آن زندگي ميكند، كوچكترين خبري دارد و نه با تغييراتي اجتماعی- فرهنگی كه در وطن خودش روی داده همگام است. چنين كسي وقتي به وطن بر ميگردد، مشاهده ميكند كه تحولات و تغييرات بيشماري-مثبت یا منفی- صورت گرفته و کشورش ديگر آن سرزمینی نيست كه او آنجا را ترك گفته بود. بعبارت ديگر نه تنها در کشور محل اقامت خویش که در وطن خویش نیز غریب است.
علاقه مندی ها (Bookmarks)